زهی علم شده در عالم ستمکاری
چو مار دم زده مشتاق مردمآزاری
ز کردگار به دست تو روز حشر آید
به جای نامهٔ اعمال، خطّ بیزاری
مناز اگر دو سه روزی بلندپایه شدی
که پایهٔ تو بود مایهٔ نگونساری
غرور در تو فرستاده چوب قیلقهای
که سر به سجدهٔ ایزد فرو نمیآری
سر ترا ز سر دار تا نیاویزند
عجب اگر نهی از سر خیال جبّاری
ازین که پشت به دشمن دهد چه آزارش
سپاهیی که تو باشی سپاهسالارش
خوش آن زمان که سرآید ترا نقاره و بوق
به زیر چوب رسانی نفیر برعیّوق
کند عزیمت درگاه خالق آن ساعت
هزار قافلهٔ شکر از دل مخلوق
کنی شکوفه هر آبی که خوردهای چو درخت
کنون اگرچه ز جُلاّب میزنی آروق
چنان به یکدگرت سخت بعد ازان بندند
که در تن تو رسنها نهان شود چو عروق
ز دست سرزنش خلق، سر بدر نکنی
چو لاکپشت ترا چون کنند در صندوق
لباس خوب تو صندوق ازبدی باشد
به جای گِردْ گریبانت، اوحدی باشد
ایا چو زال کهنسال دهرْ پر نیرنگ
به ریو و رنگ چو روبه، دو رنگ همچو پلنگ
گهی پیام و گهی نامه میفرستادی
که خیز و جانب گیلان کن از عراق آهنگ
ز شومی طمع خام، آمدم آخر
به مجلس تو، چه مجلس؟ کلیسیای فرنگ
کشیدم آینهای تحفه از صحیفهٔ نظم (کذا)
که صفحهاش ز دم عیسوی گرفتی زنگ
به بازگشتنم آهنگ شد پس از عمری
که با تو بود مرا چنگ اختلاط، آهنگ
شب وداع به صد وعدهام ز ره بردی
که تا صباح رضا ساختی مرا به درنگ
بهانه ساخته جنگ سپاه شاه، از شهر
صباح ناشده جستی برون چو تیر خدنگ
تو کردی آن به من و با تو کردم اینها من
که با کسی نکنی آنچه کردهای با من
نه از تو خلق تسلّیّ و نه خدا خشنود
تو خود بگو که مکافات این چه خواهد بود
به ریش زرد و بناگوش زرد و چهرهٔ زرد
به سر نهی ز سرناز چون کلاه کبود،
تو خانهسوز نشانی دهی ز گوگردی
که در گرفته سرش از جهان برآرد دود
درین که هجو تو گفتم تو نیز میدانی
که من محقّم و سرتا به پا گناه تو بود
وگرنه با همه حقّ نمک، نبایستی
میان ما و تو اینجا رسید گفت وشنود
ز شست تیر برون رفته و ز دست عنان
کنون ز کرده پشیمان شدن ندارد سود
گریختیّ و ترا مبلغی کفایت شد
تو زان معامله خشنود و من بدین خشنود
قلم به هجر توام نیزهایست تیز زبان
زبان به قتل توام خنجریست خونآلود
بسی مگیر ازین چند روزه عمر حساب
که هست مایهٔ چندین هزارساله عذاب
کجا به شومی رو نسبت است با بومت
هزار بوم خراب است از رخ شومت
به ظلم، خرمن زر جمع کردهای، غافل
که برق خرمن عمر است آه مظلومت
ترا ز آتش غم درگداز میخواهم
که همچو شمع کند رفتهرفته معدومت
فکنده است ترا در جهنّمی امساک
که آب و نان به مذاق است زهر و زقّومت
به ناکسی نبود هیچکس برابر تو
ز سگ تو کمتر و کمتر ز سگ برادر تو
جماع داده و دیوانه خیز و پر شروشین
سگ تری نجسالعین کور، میر حسین
به چشم احوال او نیست نقطهٔ مردم
بدین مگر بتوان گفت چشم او را عین
بیاضش اینکه ندارد چو عین یک نقطه
سوادش اینکه ندانسته عین را از عین
درو ز کجنظری عکس نیزه گرافتد
بهسان حلقه نهد سر به هم سُنَین و بُنَین
سزای کردهٔ او در کنار او کردم
که واجب آمده در دین، ادا به موعد دین
زهی به مرتبهای کوردل که خصم تواند
حسین ابن علیّ و علیّ ابن حسین
ز کعبتین دو چشم تو، ته نما دو یک است
به سنگ تفرقهاش لیک احتیاج تک است
تو همچو مردم چشم کریه منظر خویش
چنان کجی که نهای راست با برادر خویش
ز وضع دختر دوشیزه میتوانی کرد
قیاس عفّت همشیرههای دیگر خویش
ترا گمان بکارت بود ز خواهر خود
به جای دور مرو، پرس هم ز نوکر خویش
همیشه تا دو نماید ترا یکی ناچار
برادر تو دو بیند ترا، تو او را چار
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.