گنجور

 
ترکی شیرازی

به شام چون اسرارا خرابه شد منزل

فزون ز کرب و بلا گشت بهرشان غم دل

طعامشان همگی بود لخته های جگر

شرابشان همه از قطره های اشک بصر

یکی ز هجر پدر، در خروش و آه و فغان

یکی ز داغ پسر، از دو دیده اشک فشان

رقیه دختر نیک اخترامام شهید

در آن خرابه ز هجر پدر، چو نی نالید

ز بسکه کرد فغان آن صغیره شد بی تاب

به روی خاک، سر خود نهاد و رفت به خواب

به خواب دید که بابایش آمده ز سفر

گرفته تنگ چو جان عزیزش اندر بر

زبان به شکوه گشود آن سلالهٔ حیدر

به گریه گفت چرا دیر آمدی ز سفر؟

از آن زمان که تو پنهان شدی ز دیدهٔ من

شکیب و صبر برفت از دل رمیدهٔ من

ز خیمه جانب صحرا مرا کشانیدند

به پشت ناقهٔ عریان، مرا نشانیدند

میان راه ز بس خصم زد مرا سیلی

رخم ز صدمهٔ سیلی خصم، شد نیلی

ز ترس شمر که می زد مرا ز روی غضب

جدا نمی شدم از پیش عمه ام زینب

نکرد درد دل خویش را تمام اظهار

که آن سلاله زهرا ز خواب شد بیدار

ز خواب شد بیدار و هر طرف نگریست

پدر ندید و غمین گشت و زار زار گریست

ز دیده اشک فرو ریخت همچو مروارید

ز هجر روی پدر، همچو بید می لرزید

به گریه گفت که ای عمه جان! چه شد پدرم

که آفتاب رخش بود سایه ای به سرم

مگر نه باب من آمد همین زمان ز سفر

مرا کشید ز راه وفا چو جان، در بر

من از فراق پدر، عمه سخت غمگینم

چه روی داد که او را دگر نمی بینم

بگو به من که کجا رفت عمه جان، پدرم

که از فراق رخش، خون چکد ز چشم ترم

از آن صغیره چو زینب شنید این سخنان

درید جامه و از دل کشید آه و فغان

یقین نمود که در خواب دیده بابش را

به فکر رفت که بدهد چسان جوابش را

کشید از دل اندوهگین خود فریاد

به گریه گفت که فریاد زین همه بیداد

ز آه و نالهٔ آن طفل، بانوان حرم

زدند گرد رقیه چو حلقهٔ ماتم

در آن خرابه چو افغان آن ستم زدگان

قیامتی شد و گردید رستخیز عیان

رسید نالهٔ غمدیده گان به گوش یزید

ز خادمی سبب بانگ ناله را پرسید

جواب داد که طفلی ز سیدالشهدا

یقین کرد که دیده پدر را به عالم رویا

کنون که بخت بد از خواب کرده بیدارش

پدر طلب کند از عمهٔ دل افگارش

به او گفت یزید آن ستم گر غدار

که طفل را نبود عقل و دانش بسیار

برای دیدن بابش بود ز بسکه حریص

میان مرده و زنده کجا دهد تشخیص

کنون سر پدر در طبق چو لاله نهید

پی تسلی آن طفل، در خرابه برید

سر مطهر سر حلقهٔ شهیدان را

نهاد در طبق آن خادم یزید دغا

روانه گشت به سوی خرابه آن بی دین

گذارد در بر آن طفل، آن طبق به زمین

فتاد دیدهٔ آن طفل، بر طبق گفتا

به اشک و آه که ای عمه! از برای خدا

نخواستم من ماتم رسیده عمه طعام

طعام بی پدرم، عمه بر من است حرام

من از برای پدر، می کشم ز سینه فغان

نخواهم از تو ای عمه جان! نه آب و نه نان

بگفت زینب غمدیده کی کشیده تعب

شود فدایی تو جان عمه ات زینب

به دست خویش تو سرپوش را بنه به کنار

ز عارض پدر ای همه! توشه ای بردار

ز بس به باب خود آن طفل شوق بی حد داشت

چگویم آه که سرپوش را چسان برداشت

بر آن بریده سر آن طفل را نظر چو فتاد

لبش به لب به نهاد و ز شوق سر جان داد

ز بانگ گریهٔ اهل حرم، در آن شب تار

ز خواب دیدهٔ این چرخ پیر شد بیدار

سزا بود که بر آن طفل، یک جهان گریند

عجب نباشد اگر اهل آسمان گریند

همین نه «ترکی» ازاین ماجرا پریشان است

که چشم فاطمه در باغ خلد گریان است