گنجور

 
سعیدا

چرا پر است ز عالم، دل خریدارش

که سیم ناسره آمد جهان به بازارش

نشان کوی کسی را دلم طلب دارد

که آفتاب بود پشت و روی دیوارش

دلی که بی الم روزگار باشد نیست

فلک به چرخ درآمد ز داغ بسیارش

چه گویم از گل رویی که نرگس چشمش

به سایهٔ مژه سازد ز خواب بیدارش

میان این همه اهل نظر سعیدا یار

نگاه جانب ما داشت حق نگهدارش