مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو «دریغ دریغ»
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو «فراق فراق»
[...]
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۹
ندیدم اَمرد سی ساله چون تو در عالم
عجوبهای چنین، آخرالزّمان باشد
اگر دو دست تو یک هفته در قَفا بندند
به هفتهٔ دگرت ریش تا میان باشد
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۹
مرا اگر چو دو چشمت هزار جان باشد
چو حلقۀ کمرت با تو در میان باشد
گر استخوانِ تنم هم چو سرمه خاک شود
هنوز بویِ تو ام در مشامِ جان باشد
چه گونه صورتِ شیرین هنوز در سنگ است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۰
مرا محبّتِ تو در میانِ جان باشد
نه هم چو مدّعیان بر سرِ زبان باشد
گر اتّصال نباشد به جسم چتوان کرد
خلاصۀ دل و جان با تو در میان باشد
تمام عشقِ تو باری مرا ز من بستد
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در ستایش شاه شیخ ابواسحاق
همیشه تا سپر مهر زرفشان باشد
غلام سایهٔ چتر خدایگان باشد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که پادشاه جهانست تا جهان باشد
سزد که سر به فلک در نیاورد ز علو
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۲۶
کسی مهر تو در سینه اش نهان باشد
ز شدت مرض موت در امان باشد
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۲۶
به پیش، صحنک ماهیچه چون عیان باشد
محقرست اگر صد هزار نان باشد
برای قیمه کشیدن نخود اولیتر
بلی چو مصلحت مطبخی در آن باشد
به وقت کله بریان زبان به چشم کنید
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید مصنوع » قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر » بخش ۵ - دایره مرکب مدور
تا فلک بحر درفشان باشد
تا دل و دست بحر و کان باشد
سام میرزا صفوی » تذکرهٔ تحفهٔ سامی » صحیفهٔ اول در ذکر سلاطین » ۳- سلطان محمد میرزا
امیدوار چنانم که فیض فضل ازل
همیشه کام دهش، شاه کامران باشد
بقدر دولت او خلعتی بیاراید
که عطف دامن او ملک جاودان باشد
صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵۹
مرا جلای دل از چشم خونفشان باشد
که آب صیقل خاک است تا روان باشد
مده غبار به خاطر زخاکساری راه
که چشم صدرنشینان بر آستان باشد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
[...]
صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶۰
زبستگی دل آگاه شادمان باشد
که لال را ز ده انگشت ترجمان باشد
شکسته پایی من برفلک گران باشد
پیاده هر که رودبار کاروان باشد
قدم برون منه از خودکه تیر کجرفتار
[...]
صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶۱
ز چهره حال دل زار من عیان باشد
که از شکستن دل رنگ ترجمان باشد
ز عمر رفته مراآه حسرت است نصیب
که گرد لازم دنبال کاروان باشد
ز عمر چشم اقامت مدار با قد خم
[...]
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
دلم به وصل تو روزی که شادمان باشد
به روزگار مرا روز خوش همان باشد
به خاک پای تو جانا قسم که در پایت
کنم نثار گرم صد هزار جان باشد
دل من از غم تو تا به کی بود غمگین
[...]