ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را
خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی
ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را
بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳
اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است
یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱
از اهل ملک در این خیمهٔ کبود که بود
که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟
هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت
چو روزگار بر آمد نه مایه ماند و نه سود
چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود تو را
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰
در این مقام اگر می مقام باید کرد
بکار خویش نکوتر قیام باید کرد
به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را
به فعل خویش بدان نام نام باید کرد
که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵
کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد
اگر چه چهرهش خوب است طبع خر دارد
بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر
اگرچه او بهسر اندر چو تو بصر دارد
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶
ز بند آز به جز عاقلان نرستهستند
دگر به تیغ طمع حلق خویش خستهستند
طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان
ز دست بند ستمگاره دهر جستهستند
گوزن و گور که استام زر نمیجویند
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱
طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل
مگر به خالق و دادار خلق عز و جل
حرام را چو ندانستمی همی ز حلال
چو سرو قامت من در حریر بود و حلل
به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱
به راه دین نبی رفت ازان نمییاریم
که راه با خطر و ما ضعیف و بییاریم
چو روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر
بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم
ازین به سان ستاره به روز پنهانیم
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۹
چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟
سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی
سخن شریفتر و بهتر است سوی حکیم
ز هرچه هست در این ره گذار بیمعنی
بدین سخن شدهای تو رئیس جانوران
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۷
اگر ز گردش جافی فلک همیترسی
چنین به سان ستوران چرا همیخفسی؟
وگر حذر نکند سود با سفاهت او
چنین ز نیک و بد او چرا همیترسی؟
چرا که باز نداری چو مردمان به هوش
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۶
ایا همیشه به نوروز سوی هر شجری
تو ناپدید و پدید از تو بر شجر اثری
توی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش
عفیفه مریم مر پور خویش را پدری
به تو نداد کسی مال و متهم تو بوی
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۹
دلیت باید پر عقل و سر ز جهل تهی
اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی
هنرت باید از آغاز، اگر نه بیهنری
محال باشد جستن بهی و پیش گهی
کجاست جای هنر جز به زیر تیغ و قلم؟
[...]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶
اگر نه بستهٔ این بیهنر جهان شدهای
چرا که همچو جهان از هنر جهان شدهای؟
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
تو همچو مادر بدخو چنین ازان شدهای
چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است
[...]

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳ - قصیده احمد بن حسن جرجانی
یکیست صورت هر نوع و نیست زینت گذار
چرا که هیئت هر صورتی بود بسیار؟
زبهر چیست که جوهر یکی و نه عرض است
نه ده شد (و) نه بهشتش ببود نیز قرار؟
چرا که آبا هفت و دوازده است بنام
[...]

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۸ - اندر قول ارسططا لیس
سخن چرا که چهار است: امر وباز ندا
سدیگرش خبرست و چهارم استخبار؟

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۹ - اندر هیئت و خاصه و رسم و حد
زحال هیئت وز خاصه و ز رسم وز حد
خبر چه داری و چه شنیده ای؟ بگوی و بیار

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۰ - اندر تعریف «من»
همه جهان خود را با «منی» مضاف کنند
ابر چه او فتد این «من»؟ بگوی وریش مخار
تنست یا جان یا عقل یا روان که «من» است
و یا چو خلط شده اسب بود (و) مرد سوار؟
غلط شمرد کسی کو چنین گمانی برد
[...]

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۱ - اندر جسد و نفس و عقل
(چرا چو تن زغذا پر شود نگنجد نیز
الم رسدش گر فزون کنی تو از مقدار؟
و گوهری دگر اینجا که پر نگردد هیچ
نه از نبی و نه از بینش و نه از ا شعار.
چه چیز آن (و) چه چیز این واز پی چه چنین؟
[...]

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۲ - اندر هفت نور
و هفت نور بتابد چنانک هر یک را
ازو پذیرد باندازه لطافت نار.

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۳ - اندر دهر و حق و سرور و حیات روزگذار و کمال و غیبت
نخست دهر، چه چیز است دهر و حق و سرور
و باز برهان آنکه حیات روز گذار؟
کمال و غیبت، وین از همه شریفتر است
که چاره باشد آنجا کجا نیاید چار.
