گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹

 

ای دو زلفت دراز و بالا هم

وی دو لعلت نهان و پیدا هم

شوخ تنها که خواند چشم ترا

چشم تو شوخ هست و رعنا هم

بستهٔ تو هزار نادان هست

[...]

سنایی
 

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۱۹ - در شکایت احوال

 

من در این غصه جان همی‌کاهم

منصب این جهان نمی‌خواهم

سنایی
 

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۵ - شکایت کردن هفت مظلوم

 

من رئیس فلان رصد‌گاهم

کز مطیعان دولت شاهم

نظامی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۰

 

به تو مشغول و با تو همراهم

وز تو بخشایش تو می‌خواهم

همه بیگانگان چنین دانند

که منت آشنای درگاهم

ترسم ای میوه درخت بلند

[...]

سعدی
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۲۳ - در بیان آن که آدمی اوست که ممیز باشد تا تواند فرق کردن میان حق و باطل و دروغ و راست و قلب و نقد. از این رو می‌فرماید پیغامبر علیه السلام که اَلمُؤْمِنُ کَیِّسٌ ممیزٌ. در هر که تمیز باشد به نقش ظاهر فریفته نشود همچنانکه صراف به نقش درم و سکهٔ آن فریفته نمی‌شود، مردان حق صرافان‌اند نقد را از قلب و حق را از باطل میدانند و جدا می‌کنند و در تقریر آنکه مدح اولیاء میکردم شیطان از سر رهزنی که خلق اوست گفت از مدح دیگران تو را چه فایده و خواست که مرا از آن طاعت باز دارد. همچنانکه به شخصی که دایم یا رب میگفتی گفت چند یا رب میگوئی، چون تو را لبیکی جواب نمیرسد بدین طریق آن رهرو را از راه برد تا سال‌ها از ذکر و طاعت بماند. بعد مدت‌ها از حق تعالی بوی خطاب رسید که ترک یا رب گفتن چرا کردی. گفت از آن که لبیک جواب نمیرسید. حق تعالی فرمود که آن یا رب گفتن تو عین لبیک گفتن من است، آخر من تو را بر آن میدارم که یا رب میگوئی و اگر چنین نیست دیگران چرا نمیگویند. پس به خود آمد و دانست که آن منع مکر شیطان است. باز بر سر رشته افتاد و به یا رب گفتن مشغول شد

 

من که از جان ودل در این راهم

من که از عاشقان اللهم

سلطان ولد
 

اوحدی » جام جم » بخش ۲ - مناجات

 

گر چه شد مدتی که در راهم

همچنان در هبوط این چاهم

اوحدی
 

اوحدی » جام جم » بخش ۱۷ - در غزل

 

تا بنوشیم ساغری باهم

برهیم از وجود خود ما هم

اوحدی
 

شیخ محمود شبستری » سعادت نامه » باب چهارم » فصل پنجم » بخش ۷ - حکایت

 

لطف او گر نگفتی «آتاهم»

«یحملوا» ذاک بل «حملناهم»

شیخ محمود شبستری
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۸۶

 

عشق و دولت اگر بود با هم

به تو نزدیکتر شود راهم

محنت و عشق هر دو همزادند

عشق و دولت کجا بود با هم

هست بخت آنکه تو مرا خواهی

[...]

سیف فرغانی
 

شاه نعمت‌الله ولی » مفردات » شمارهٔ ۲۱۰

 

لاجرم تا ز عشق آگاهم

عین معشوق نعمت‌اللّهم

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » مثنویات » شمارهٔ ۴۴

 

تا ز سرّ وجود آگاهم

محرم راز نعمت اللهم

شاه نعمت‌الله ولی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱

 

گفتمش: تا بکی زنی راهم؟!

آخر آن قدر از طب آگاهم!

آذر بیگدلی
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

 

تا گدای درتوام شاهم

شاه را رشک آید از جاهم

مهر وماهم مطیع فرمانند

حرکتشان بود به دلخواهم

بی خبر گرچه از خودم لیکن

[...]

بلند اقبال
 

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۶ - داستان دو موش

 

پنجه اش رفت تا جگر گاهم

من چنین دوست را نمی خواهم

ایرج میرزا
 
 
۱
۲