گنجور

 
ایرج میرزا

ای پسر لحظه ای تو گوش بده

گوش بر قصّه دو موش بده

که یکی پیر بود و عاقل بود

دگری بچه بود و جاهل بود

هر دو در کنجِ سقف یک خانه

داشتند از برای خود لانه

گربهٔی هم در آن حوالی بود

کز دغل پر ، ز صدق خالی بود

چشم گربه به چشم موش افتاد

به فریبش زبان چرب گشاد

گفت ای موش جان چه زیبایی

تو چرا پیش من نمی آیی

هرچه خواهد دلِ تو ، من دارم

پیش من آ که پیش تو آرم

پیر موش این شنید و از سر پند

گفت با موش بچه کای فرزند

نروی ، گربه گول می زندت

دور شو ورنه پوست می کندت

بچه موش سفیه بی مشعر

این سخن را نکرد از او باور

گفت مَنعم ز گربه از پی چیست

او مرا دوست است ، دشمن نیست

گربه هم از قبیله موش است

مثلِ ما صاحب دُم و گوش است

تو ببین چشم او چه مقبول است

چه صدا نازک است و معقول است

باز آن پیر موش کار آگاه

گفت با موش بچه گمراه

به تو می گویم ای پسر در رو !

حرفِ این کهنه گرگ را مشنو

گفت موشک که هیچ نگریزم

از چنین دوست من نپرهیزم

گربه زین گفتگو چو گل بشکفت

بار دیگر ز مکر و حیله بگفت

من رفیق توام مترس بیا

ترس بیهوده از رفیق چرا!

پیر موش از زبان آن فرتوت

ماند مات و معطل و مبهوت

گفت وه ! این چقدر طنّاز است

چه زبان باز و حیله پرداز است

بچه موشِ سفیهِ بی ادراک

گفت من می روم ندارم باک

بانگ زد پیر موش کای کودن

این قدر حرف های مفت مزن!

تو که باشی و گربه کیست ، الاغ!

رفتن و مردنت یکی است الاغ !

گربه با موش آشنا نشود

گرگ با بره هم چَرا نشود

پر دغل گربه به فن استاد

باز آهسته لب به نطق گشاد

گفت این حرف ها تو گوش مکن

گوش بر حرف پیر موش مکن

پیرها غالبا خِرف باشند

از ره راست منحرف باشند

نُقل و بادام دارم و گردو

من به تو می دهم تو بده به او

بچه حرف نشنوِ ساده

به قبول دروغ آماده

سخن کذب گربه صدق انگاشت

رفت و فورا بنای ناله گذاشت

که به دادم رسید مُردم من

بی جهت گول گربه خوردم من

دُمم از بیخ کند و دستم خورد

شکمم پاره کرد و گوشم بُرد

پنجه اش رفت تا جگر گاهم

من چنین دوست را نمی خواهم

پیر موشش جواب داد برو !

بعد از این پند پیر را بشنو

هرکه حرف بزرگتر نشنید

آن ببیند که بچّه موش بدید