گنجور

 
جامی

شب چو نزدیک شد به وقت سحر

حبشی برد سوی بالین سر

چشم حس بست ازین جهان خراب

داد نقد خرد به غارت خواب

دایه آن را چو دید چابک و چست

باز بردش به خوابگاه نخست

بیخود افتاد تا بلندی چاشت

چاشتگاه بلند سر برداشت

چشم مالید و هر طرف گردید

زانچه شب دیده بود هیچ ندید

دید ازان منزل چو علیین

رخت خود در نشیمن سجین

نه ازان همدمان شب خبری

نه ازان شادی و طرب اثری

نه ازان آفتاب جاه و جمال

هیچ چیزش به دست غیر خیال

ره به مقصود خود ز پیر و جوان

جست چندانکه داشت تاب و توان

ناشده بر مراد خود فیروز

ماتمی در گرفت عالم سوز

دوستی حال وی چو آنسان دید

موجب آنچه دید ازو پرسید

گفت بس حال مشکلی دارم

غرقه گشته به خون دلی دارم

زد ره من به عشوه ناگاهی

دلپذیری به حسن و دلخواهی

بی نظیری که شد زبان مقال

عقل را در صفات حسنش لال

گر کسی نعت و نام او پرسید

یا محل یا مقام او پرسید

ور بگوید کجاست خانه او

خانه کیست آشیانه او

مولدش خلخ است یا فرخار

مسکنش تبت است یا تاتار

شاه اقلیم و ماه کشور کیست

خصم جانسوز و یار غمخور کیست

چشم او سرمه ناک افتاده ست

یا خود از سرمه پاک افتاده ست

نخل قدش که صنع حق بسته ست

معتدل یا بلند یا پست است

گیسویش چون کمند تافته اند

یا پی دام و بند بافته اند

رخش از نقش خال و خط ساده ست

یا خود آن زیب دیگرش داده ست

لعلش آمد حیات تشنه لبان

یا هلاک مراد دل طلبان

ابروی او که در جهان طاق است

قبله عاشقان مشتاق است

شد ز پیوستگیش پیوسته

بر جهان راه عافیت بسته

یا گشاده ست و رخنه گاه بلا

باز کرده به روی اهل ولا

از دهان و میانش هیچ نشان

هیچ کس یافت آشکار و نهان

یا خود آن سر مخفی مرموز

هست مستور سر غیب هنوز

هر چه زین نکته ها خیال کنند

وز من خسته دل سؤال کنند

جز خموشی جواب دیگر نیست

جز ندانم سخن میسر نیست

زانکه من در جمال آن دلبر

معنیی دیده ام برون ز صور

گرچه آن معنی ز صورت فرد

در لباس صور تجلی کرد

نور آن برق پرده سوز افروخت

سر به سر پرده های صورت سوخت

محو معنی و فارغ از صورم

نیست از جلوه صور خبرم

پیش من نیست رخ ز خط ممتاز

زلف او رانمی شناسم باز

گر کشد چشم او به تیغ ستم

ور دهد لعل او نوید کرم

هر دو در ذوق من بود یکسان

نیست این مشکل آن دگر آسان

دأب من نیست جز محبت ذات

ذات بر من زده ست ره نه صفات

من صفت بهر ذات می خواهم

نز برای صفات می کاهم

چون ز دل برق عشق شد لامع

ذات متبوع شد صفت تابع

من صفت بهر ذات دارم دوست

نه که در عشق ذات تابع اوست

چون کنی میل ذات بهر صفات

هست معشوق تو صفات نه ذات

هر صفت کش تو عاشقی به مثل

چون شود با نقیض خود مبدل

عشق تو نیز رو نهد به زوال

بلکه گیرد به نفرت استبدال