گنجور

 
سیف فرغانی

عشق و دولت اگر بود با هم

به تو نزدیکتر شود راهم

محنت و عشق هر دو همزادند

عشق و دولت کجا بود با هم

هست بخت آنکه تو مرا خواهی

هست عشق آنکه من ترا خواهم

عشق خواند مرا به درگه تو

لیک دولت برد به درگاهم

هست ارزان به محنت همه عمر

دولتی کز تو کرد آگاهم

به سوی خیمه تو می‌نگرد

تُرک جان از تن چو خرگاهم

سوزن گم شده است در ره هجر

این تن همچو رشته یکتا هم

که ز خورشید اگر چراغ کنی

نتوان یافتن به یک ماهم

در غم تست ناله هم نفسم

در ره تست سایه همراهم

مردم از من ترا همی طلبند

که من از تو ترا همی خواهم

به دو زلف تو عشق قیدم کرد

رسن تو فگند در چاهم

عشق تو سوخت خرمن خردم

باد تو برد دانه و کاهم

رخ تو دید مست شد عقلم

در همین خانه مات شد شاهم

سخنم چون به سمع تو نرسید

کز تو همچون سخن در افواهم

ای چو شب دل سیاه کرده، مباش

ایمن از ناله سحرگاهم

گر تو از روشنی چو آینه‌ای

عاقبت تیره گردی از آهم

سر نهم زیر پای تا برسد

به درخت تو دست کوتاهم

گر همه رنگها بیامیزی

ای دو زلف دراز و بالا هم

بجز از رنگ عشق تو رنگی

نپذیرم که صبغت اللهم

من نه آن عاشقم که در پی خود

هم چو سعدی بری باکراهم

گرچه در خانه خفته‌ام بی کار

به تو مشغول و با تو همراهم

زین گلستان به سیف فرغانی

خار دادی مدام و خرما هم