گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵

 

لبم از شعله شوق آبله پر خون زد

بهر پابوس تو جان خیمه ز تن بیرون زد

هر حبابی که ز خونابه چشمم برخاست

دل به بزم غم ازان جام می گلگون زد

چون رود نقش خط سبز تو از خاطر ما

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴

 

هر که خواهد سوی آن شوخ ستمگر گذرد

واجب آنست که اول قدم از سر گذرد

کاش جان بگسلد از تن که مگر همره باد

گه گهی جانب آن سرو سمنبر گذرد

آه ازان شوخ که بر هر سر راهی که روم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵

 

صبح ما از تو به غم شام به ماتم گذرد

صبح و شام کسی از عشق چنین کم گذرد

نازنین طبع تو را از گله چون رنجانم

هر چه کردی بگذشت آنچه کنی هم گذرد

کیست آگاه ز حال دل در هم شدگان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

حقه لعل تو از جوهر جان ساخته‌اند

کام هر خسته در آن حقه نهان ساخته‌اند

هر لطافت که نهان بود پس پرده غیب

همه در صورت خوب تو عیان ساخته‌اند

هر چه بر صفحه اندیشه کشد کلک خیال

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹

 

اشکم از دیده چو بی آن رخ گلگون بچکد

لاله ها بردمد از خاک وز آن خون بچکد

جز گیاه غم و اندیشه لیلی ندمد

دانه اشک که از دیده مجنون بچکد

دارم از اشک جگرگون جگری غرقه به خون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۰

 

چون به شرح غم تو خامه نهم بر کاغذ

گردد از اشک من و خانه به هم تر کاغذ

وصف ضعف تن و رنگ رخ من خواست مژه

ساخت از موی قلم وز ورق زر کاغذ

با خود آورد دلم نامه شوقت ز ازل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱

 

هیچ نقلم به دهان چون دهنت نیست لذیذ

میوه ای پیش لبم چون ذقنت نیست لذیذ

نطق طوطی که به شکرشکنی مشهور است

با وجود لب شکر شکنت نیست لذیذ

می گزی لب عوض نقل به مستی آری

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

 

الله الله ز کجا می رسد آن غیرت حور

همچو خورشید فروهشته به رخ برقع نور

می خرامد ز سراپرده اجلال بطون

تا زند جلوه کنان خیمه به صحرای ظهور

می گشاید ز سر گنج گرانمایه طلسم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

 

زد سحر طایر قدس ز سر سدره صفیر

که درین دامگه حادثه آرام مگیر

قدسیان بهر تو آراسته عشرتگه انس

تو درین غمکده چون غمزدگان مانده اسیر

دو کمانوار میان تو و مقصود ره است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

 

گرچه طفلی و هنوزت شکر آلوده شیر

دل صد پیر و جوان هست به عشق تو اسیر

هدف تیر خودم ساز که باری به طفیل

به من افتد نظرت چون نگری از پی تیر

رهزن اهل طریقت شدی ای تازه جوان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

 

ای تو را از گل سیراب تنی نازک تر

بر تن از برگ سمن پیرهنی نازک تر

نیست بر هیچ بدن راست بدین لطف قبا

نیست در هیچ قبا زین بدنی نازک تر

زین همه تازه نهالان که به بر آمده اند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

 

ای دهانت ز لب و لب ز دهان شیرینتر

خنده شیرین و سخن گفتن ازان شیرینتر

نرسد با لب تو لاف سخن طوطی را

گرچه هست از همه شیرین سخنان شیرینتر

در دل تنگ لبت همچو شکر شیرین است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

ای سهی سرو تو را سنبل مشکین بر سر

عقلم از سر بربودی و دل و دین بر سر

هست سنبل به چمن شاه ریاحین لیکن

آمده کاکلت از شاه ریاحین بر سر

تا تو را دیده ام از حسن جهانی به نیاز

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۷

 

لله الحمد که بعد از سفر دور و دراز

می کنم بار دگر دیده به دیدار تو باز

مژه بر هم نزنم پیش تو آری نه خوش است

که تو را چهره بود باز و مرا دیده فراز

تا شد از عشق تو سررشته کارم روشن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷

 

دیده جز خاک درت خواب نبیند هرگز

تشنه در واقعه جز آب نبیند هرگز

چشم قلاب تو بهر کشش خاطر ما

چون خم زلف تو قلاب نبیند هرگز

هر زمان دل به سگ کوی تو مشتاق تر است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۸

 

یاد بادت که ز من یاد نکردی هرگز

دل ناشاد مرا شاد نکردی هرگز

کردم آباد به صد خون جگر خانه چشم

جا درین منزل آباد نکردی هرگز

گوشت ای سیمبر از حلقه زرگشت گران

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۵

 

جام لعلش نگر از باده گلرنگ مپرس

ناله من شنو از زمزمه چنگ مپرس

جلوه شاهد گل بین سحر از حجله ناز

موجب ناله مرغان شباهنگ مپرس

نام من مایه ننگ است به جایی که منم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۱

 

آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش

هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش

نازنینی که کنون خاسته از مسند ناز

کی بود طاقت رنج ره و تاب سفرش

گرچه از رفتن او می رودم صبر و شکیب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۲

 

گردش جام که زد صنع ازل پرگارش

سرنپیچد ز خط این دایره زنگارش

سر ما و در میخانه ای که از رفعت قدر

سایه بر بام فلک می فکند دیوارش

نیست وجه من مخمور جز این دلق کهن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۸

 

شیخ خودبین که به اسلام برآمد نامش

نیست جز زرق و ریا قاعده اسلامش

خویش را واقف اسرار شناسد لیکن

نه ز آغاز وقوف است نه از انجامش

جز قبول دل عامش نبود کام ولی

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۵
sunny dark_mode