گنجور

 
جامی

شیخ خودبین که به اسلام برآمد نامش

نیست جز زرق و ریا قاعده اسلامش

خویش را واقف اسرار شناسد لیکن

نه ز آغاز وقوف است نه از انجامش

جز قبول دل عامش نبود کام ولی

می کند رد دل خاص قبول عامش

دام تزویر نهاده ست خدایا مپسند

که فتد طایر فرخنده ما در دامش

حبذا پیر خرابات که در مجلس انس

می برد روح قدس فیض حیات از جامش

گرچه از حاصل خود دفتر ایام بشست

نام کس نیست برون از ورق انعامش

هر که بر نعمت او شکر نگوید جامی

می شمارد خرد از دایره انعامش

 
 
 
مجد همگر

دلبری دارم و هر کس که بود همنامش

دولتی گردد و از بخت برآید کامش

پنج حرف است و شمارش صد و پنجاه بود

به حساب جمل ار جمع کنی ارقامش

چار از آن هست یکی جامه دیبای نفیس

[...]

خواجوی کرمانی

آنک افتاد چو ماهی دل من در دامش

ماهی از شست برون کن که بدانی نامش

خیالی بخارایی

گر ترحّم نکند طرّهٔ بی آرامش

مرغ دل جان نتواند که برد از دامش

هرکه خواهد که به کامی رسد از نخل بتان

صبر باید به جفایی که رسد تا کامش

ای دل آغاز به کاری که کنی روز نخست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه