گنجور

 
جامی

گردش جام که زد صنع ازل پرگارش

سرنپیچد ز خط این دایره زنگارش

سر ما و در میخانه ای که از رفعت قدر

سایه بر بام فلک می فکند دیوارش

نیست وجه من مخمور جز این دلق کهن

وای من گر نستاند به گرو خمارش

بنده پیر مغانم که در اطوار سلوک

کار ما یافت گشاد از گره زنارش

خیر مستان طلبد هر چه کند باده فروش

سر این نکته ندانسته مکن انکارش

مگسل یک نفس از صحبت عیسی نفسان

نقد انفاس عزیز است غنیمت دارش

طبع گویای من آن طوطی شکرشکن است

که ز خونابه دل لعل بود منقارش

جامی اشعار دلاویز تو جنسی ست نفیس

پود آن حسن ادا لطف معانی تارش

همره قافله هند روان کن که رسد

شرف مهر قبول از ملک التجارش