گنجور

 
جامی

لبم از شعله شوق آبله پر خون زد

بهر پابوس تو جان خیمه ز تن بیرون زد

هر حبابی که ز خونابه چشمم برخاست

دل به بزم غم ازان جام می گلگون زد

چون رود نقش خط سبز تو از خاطر ما

کین رقم بر ورق ما قلم بی چون زد

جوهری را لب و دندان تو آمد به خیال

قفل یاقوت چو بر درج در مکنون زد

سر ما باد کم از خاک به زیر قدمی

که به راه تو ز ما یک دو سه گام افزون زد

رگ رگ ما ز تو نالان بود آن کیست بگو

که نه در چنگ غمت نعره بدین قانون زد

جامی احسنت که در نظم عجم نو کردی

آن نوا را که در اشعار عرب مجنون زد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode