مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای منغمگسار و همنشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالههاای فکنده آتشی در جمله اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنویجفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاکترصورتت نی لیک […]

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۶ - در شکایت و عزلت و حبس و تخلص به نعت پیغمبر اکرم
صبحدم چون کله بندد آه دود آسای منچون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من
مجلس غم ساخته است و من چو بید سوختهتا به من راوق کند مژگان می پالای من
رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگچند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من
تیر باران سحر دارم سپر چون نفکنداین کهن گرگ خشن بارانی […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱
آب و سنگم داد بر باد آتش سودای مناز پری روئی مسلسل شد دل شیدای من
نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنمکآسمان ترسم به درد یارب و یارای من
دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنکغارت هاروتیان شد زهرهٔ زهرای من
شب زن هندوی و جانم جوجو اندر دست اوجو به جو میدید […]

ملکالشعرای بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۰ - آسمان پیما
چون به پشت آسمانپیما برآمد پای من
آسمانی گشت طبع آسمانپیمای من
عاقبت هم خود بهسوی آسمان پویا شدم
بس که پوباکشت ازآنسوفکرت جویای من
عاقبت این دل مرا چون خویشتن شیدا نمود
اینت فرجام هوسهای دل شیدای من
گردل اندر وای بودم نک تن اندر وا شدم
بر تن دروای من ره زد دل دروای من
من پیمبروار کردم نیت معراج و […]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۲
با وجود وصل شد زندان حرمان جای منبرکنار آب حیوان تشنهٔ مردم وای من
باغبان کاندر درون بر دست گلچین گل نزددست منعش در برون صد تیشه زد بر پای من
سایه بر هر کس فکند الا من دوزخ نصیبسر و طوبی قد گل روی بهشت آرای من
هست باقی رشحهای از وصل و جان من کبابمن که […]

اقبال لاهوری » پیام مشرق » شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من
شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من
بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من
چون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیاز
قیس را لیلی همی نامند در صحرای من
بهر دهلیز تو از هندوستان آورده ام
سجدهٔ شوقی که خون گردید در سیمای من
تیغ لا در پنجه این کافر دیرینه ده
باز بنگر در جهان هنگامهٔ الای من
گردشی […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۲
بعد مردن گر همین داغست وحشتزای من
خاک هم خالی در آتش مینماید جای من
گر به صد چاه جهنم سرنگون غلتم خوش است
در دل مأیوس خود یارب نلغزد پای من
صد جنون شور قیامت میتپد درگرد یاس
از ادبگاه خموشی تا لب گویای من
آرزوها بسکه در جیب نفس خون کردهام
بال طاووس است اگر موج است در دریای من
کو […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۳
چونگهر هر چند بر دریا تند غوغای من
در نم یک چشم سر غرقست سرتا پای من
ناتوانی همچو من در عالم تسلیم نیست
بیشتر از سایه میبوسد زمین اعضای من
مسند آتش همان تسلیم خاکستر خوشست
جز غبار خوبش ننشیندکسی بر جای من
اینقدر چون شمع محو انتظار کیستم
بر سر مژگان وطن کردهست دیدنهای من
منع در سعی طلب ترغیب سالک […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
در خور گل کردن فقرست استغنای من
نیست جز دست تهی صفر غرورافزای من
از مراد هر دو عالم بسکه بیرون جستهام
در غبار وحشت دی میتپد فردای من
سایهٔ مویی زکلک خود تصورکرد وبس
نقشبند وهم در صنع ضعیفیهای من
ترک دنیا هم دماغ همت من بر نداشت
رنجهکرد افشاندن اینگرد پشت پای من
مشت خاکم لیک در عرض بهار رنگ و […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۵
دهر، توفان دارد از طبع جنون پیمای من
قلقلی دزدیده است این بحر از مینای من
نیست خالی یک کف خاک از غبار وحشتم
چون نفس میجوشد از هر دل تپیدنهای من
غنچه را جز شوخی رنگ آفتی دربار نیست
خودنمایی میدهد آخر به باد اجزای من
هر نفس کز دل کشیدم خامشی افشاند بال
میزند موج از زبان ماهیان دریای من
بسکه […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴۷
گرد وحشت بسکه بر هم چیده است اجزای من
رفتن رنگی تواندکرد خالی جای من
کیستگردد مانع انداز از خود رفتنم
شمع مقصد میشود چون شمع خار پای من
گر همه افسون جاهم بستر آراییکند
خواب نتوان یا فتن بر اطلس دیبای من
همچو دریا خار خارم را جگر میافکند
ناخنی چون موج اگر میبالد از اجزای من
عمر ها شد انفعال از […]

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
شد از آن روزی که صحرای جنون ماوای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای […]

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
از تغافل ساقی سرمست بی پروای من
خون دل ریزد بجای باده در مینای من
مفلسان را گر مِی و مطرب نباشد گو مباش
سینۀ من بربط من اشک من صهبای من
صد هزاران سرو را پامال خاک ره کند
چون خِرامد در چمن سرو سهی بالای من
ساقیا صاف ار نداری دُردِئی کز تاب دود
خون دل پالوده دارد چشم خون […]
