گنجور

 
صائب تبریزی

بس که دارد ناتوانی ریشه در اعضای من

سایه همچون دام می پیچد به دست و پای من

داغ حسرت جا ندارد در دل آزاده ام

این حشم برخاسته است از دامن صحرای من

زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست

دست کوته دار ای مهر از شب یلدای من

مشت خاکی چون عنانداری کند سیلاب را؟

کی نصیحتگر برآید با دل خودرای من؟

حرف پوچ از من کسی وقت غضب نشنیده است

کف نمی آرد ز هر طوفان به لب دریای من

دشمن از همواری من خون خود را می خورد

سیل را دست تعدی نیست بر صحرای من

چون کنم پی گم، که با این سوز هر جا می روم

شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من

همت والای من روزی که قامت راست کرد

هیچ تشریفی نیامد راست بر بالای من

چون لگن در زیر پای شمع می آید به چشم

آسمان در زیر پای همت والای من

کوه و دشت از لنگر تمکین من آسوده است

آه اگر زنجیر بردارد جنون از پای من

جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب

مهر خاموشی چه سازد با لب گویای من؟

بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده ام

آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!

از نسیم صبحدم صد پیرهن لاغرترم

می تواند باد دامن تیشه زد بر پای من!

داغ دارد کیمیای صحبتم خورشید را

خشت را یاقوت احمر می کند صهبای من

سوز خاکسترنشینان را عیاری دیگرست

هر سپندی تکیه نتواند زدن بر جای من

ساغری از تلخرویی باز می دارد مرا

می تواند کرد شیرین، شبنمی دریای من

از غم دستار چون مجنون نمی پیچم به خود

افسر از خورشید دارد فرق گردون سای من

اشک تا دامن رسیدن مهره گل می شود

بس که صائب گرد غم فرش است بر سیمای من

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
خاقانی

آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من

از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من

نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم

کآسمان ترسم به درد یارب و یارای من

دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خاقانی
مولانا

پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من

غمگسار و همنشین و مونس شب‌های من

ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها

ای فکنده آتشی در جمله اجزای من

در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی

[...]

نسیمی

آن شهنشاهم که از نطق «هی العلیا»ی من

ما سوی الله نقطه ای آمد به زیر پای من

آفتاب وحدتم من زان که در صبح طلوع

کثرت ذرات شد پیدا ز نور رای من

اتحاد عین و غین عالم سر حروف

[...]

حسین خوارزمی

ماه من چون آگهی از ناله شب‌های من

رحمتی کن بر دل بیچاره شیدای من

زآتش سودایت ای شمع جهان افروز دل

سوختم پروانه وار و نیستت پروای من

گر ز روی لطف خاکپای خود خوانی مرا

[...]

محتشم کاشانی

با وجود وصل شد زندان حرمان جای من

برکنار آب حیوان تشنهٔ مردم وای من

باغبان کاندر درون بر دست گلچین گل نزد

دست منعش در برون صد تیشه زد بر پای من

سایه بر هر کس فکند الا من دوزخ نصیب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه