گنجور

 
خاقانی

صبح‌دم چون کله بندد آه دود آسای من

چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من

مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته

تا به من راوق کند مژگان می پالای من

رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ

چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من

تیر باران سحر دارم سپر چون نفکند

این کهن گرگ خشن بارانی از غوغای من

این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت

شد سکاهن پوشش از دود دل دروای من

مار دیدی در گیا پیچان؟ کنون در غار غم

مار بین پیچیده بر ساق گیا آسای من

اژدها بین حلقه گشته خفته زیر دامنم

ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهای من

تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم

زیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای من

دست آهنگر مرا در مار ضحاکی کشید

گنج افریدون چه سود اندر دل دانای من

آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب

کاسیا سنگی است بر پای زمین پیمان من

جیب من بر صدرهٔ خارا عتابی شد ز اشک

کوه خارا زیر عطف دامن خارای من

روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس

از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من

چون کنار شمع بینی ساق من دندانه‌دار

ساق من خائید گوئی بند دندان خای من

قطب‌وارم بر سر یک نقطه دارد چار میخ

این دو مریخ ذنب فعل زحل سیمای من

تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست

می‌بلرزد ساق عرش از آه صور آوای من

بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را

لاجرم زین بندچنبروار شد بالای من

در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح

پس سپید آید سیه‌خانه به شب ماوای من

پشت بر دیوار زندان، روی بر بام فلک

چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من

محنت و من روی در روی آمده چون جوز مغز

فندق آسا بسته روزن سقف محنت زای من

غصهٔ هر روز و یارب یارب هر نیم شب

تا چه خواهد کرد یارب یارب شب‌های من

هست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند را

بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من

منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست

شمع‌سان زین منجنیق از صدمت نکبای من

روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست

خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من

نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا

روزه باطل می‌کند اشک دهان آلای من

اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک

جز که آب گرم چیزی نگذرد از نای من

پای من گوئی به درد کج روی ماخوذ بود

پای را این دردسر بود از سر سودای من

ز آنکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست

ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من

نی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر است

ورنه چرخستی مشبک ز آه پهلو سای من

روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا

همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من

چون ربابم کاسه خشک است و خزینه خالی است

پس طنابم در گلو افکنده‌اند اعدای من

ای عفی‌الله خواجگانی کز سر صفرای جاه

خوانده‌اند امروز انار الله بر خضرای من

هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکنم

دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من

چون زر و گل به دست الا که خار پای عقل

صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من

زر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پیوند نی

پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من

سامری سیرم نه موسی سیرت ار تا زنده‌ام

در سم گوساله آلاید ید بیضای من

در تموزم برگ بیدی نه ولبی از روی قدر

باد زن شد شاخ طوبی از پی گرمای من

برگ خرمایم که از من باد زن سازند خلق

باد سردم در لب است و ریز ریز اجزای من

نافهٔ مشکم که گر بندم کنی در صدحصار

سوی جان پرواز جوید طیب جان افزای من

نافه را کیمخت رنگین سرزنش‌ها کرد و گفت

نیک بدرنگی، نداری صورت زیبای من

نافه گفتش یافه کم گو کایت معنی مراست

و اینک اینک حجت گویا دم بویای من

آینه رنگی که پیدای تو از پنهان به است

کیمیا فعلم که پنهانم به از پیدای من

کعبه‌وارم مقتدای سبز پوشان فلک

کز وطای عیسی آید شقهٔ دیبای من

در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم

در معرج غلطم و معراج رضوان جای من

چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید

در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من

چند بیغاره که در بیغولهٔ عاری شدی

ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من

آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف

خس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای من

جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم

طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من

علوی و روحانی و غیبی و قدسی زاده‌ام

کی بود دربند استطقسات استقصای من

دایهٔ من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود

آخشیجان امهات و علویان آبای من

چو دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل

در دبستان طریقت شد دل والای من

وز دگر سو چون خلیل الله دروگر زاده‌ام

بود خواهر گیر عیسی مادر ترسای من

چشمهٔ صلب پدر چون شد به کاریز رحم

زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من

پردهٔ فقرم مشیمه دست لطفم قابله

خاک شروان مولد و دار الادب منشای من

ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چو طفل

زانکه هم مامک رقیبم و هم مامای من

بختی مستم نخورده پخته و خام شما

کز شما خامان نه اکنون است استغنای من

حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته‌ام

گر ز خون دختران رز بود صهبای من

ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد

دی رسید از دست امروز اجری فردای من

در بهشتم می‌خورم طلق حلال ایراکه روح

خاک می‌شد تا پذیرد جرعهٔ حمرای من

بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم

گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من

مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق

دخل صد خاقان بود یک نکتهٔ غرای من

دست من جوزا و کلکم حوت و معنی سنبله

سنبله زاید ز حوت از جنبش جوزای من

گرچه از زن سیرتان کارم چو خنثی مشکل است

حامله است از جان مردان خاطر عذرای من

گر به هفت اقلیم کس دانم که گوید زین دو بیت

کافرم دار القمامه مسجد اقصای من

از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان

چون رکاب مصطفی شد ملجا و منجای من

قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست

در ولای او خدیو عقل و جان مولای من