مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸
از پی شمس حق و دین دیده گریان مااز پی آن آفتابست اشک چون باران ما
کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصالچونک هستیها نماند از پی طوفان ما
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویشرو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما
بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهدپس بروید جمله […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰
درد شمس الدین بود سرمایه درمان مابی سر و سامان عشقش بود سامان ما
آن خیال جان فزای بخت ساز بینظیرهم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمانگشته در مستی جان هم سهل و هم آسان ما
صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شودکاندر آن جا گم […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹
تا شد از صدق طلب چون صبح، روشن جان ما
از تنور سرد، آید گرم بیرون نان ما
از خزف ناز گهر از بردباری می کشیم
سنگ کم گردد تمام از پله میزان ما
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب
میزبان ماست هر کس می شود مهمان ما
ما به تردستی زبان خصم کوته می کنیم
سبز سازد خار […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱
سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰
فارغ است از سیر گل مجنون سرگردان ما
نقش پای ناقه لیلی است گلریزان ما
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار
خوشه بندد دانه زنجیر در زندان ما
تا نسوزد تخم دلها را نیفشاند به خاک
داغ دارد ابر را تردستی دهقان ما
از طراوت سایه اش میراب گلشن ها شود
نبض هر خاری که گیرد دیده گریان ما
چون صدف […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲
خنده ها بر شمع دارد دیده گریان ما
مو نمی گنجد میان گریه و مژگان ما
صحبت ما میهمان را سیر می سازد ز جان
جز لب افسوس نبود لقمه ای بر خوان ما
خون ما روی زمین را شستشویی می دهد
در تنور خاک چون پنهان شود طوفان ما؟
خون غیرت در دل رحمت نمی آید به جوش
تا نگردد لاله […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰
بیگل رویت ندارد، رونقی بستان ما
بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما
گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح
عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما
در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند
چیست یاران، چاره غمهای بیپایان ما؟
دوستان، گویند دل را صبر فرمایید صبر
چون کنیم ای دوستان، دل نیست در فرمان […]

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۸۰ - غزل
بی گل رویت ندارد رونقی بستان ما
بی حضورت هیچ نوری نیست در ایوان ما
گر به سامان سر کویش رسی، ای باد صبح،
عرضه داری شرح حال بی سر و سامان ما
شرح سودایش که دل با جان مرکب کرده است
بر نمی آید به نوک کلک سرگردان ما
در دل ما خار غم بشکست غم در دل بماند
چیست یاران […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸
غیر وحدت برنتابد همت عرفان ما
دامن خویش است چون صحراگل دامان ما
شوق در بیدستوپایی نیستمأیوس طلب
چون قلم سعل قدم میبالد از مژگان ما
معنی اظهار صبح از وحشت انشا کردهاند
نامهٔ آهیم بیتابی همان عنوان ما
زین دبستان مصرع زلفی مسلسل خواندهایم
خامشی مشکل کهگردد مقطع دیوان ما
وحشت ما زین چمن محملکش صدعبرت است
نشکند رنگیکه چینش نیست در دامان […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹
گر بهاین وحشتدهدگرد جنونسامان ما
تا سحرگشتنگریبان میدرد عریان ما
فیضها میجوشد از خاک بهار بیخودی
صبحفرش است ازشکست رنگ در بستانما
در تماشایت به رنگ شمع هرجا میرویم
دیدهٔ ما یکقدم پیش است از مژگان ما
محوگردیدن علاج ضطراب دل نکرد
ازتحیرسربه شریک موج شدتوفان ما
از شهادت انتظاران بساط حیرتیم
زخمها واماندن چشم است در میدان ما
منزل مقصود گام اول افتادگیست
همچواشک ایکاش […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶
صد دوا بادا فدای درد بی درمان ما
دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
ما حیات جاودانی یافتیم از عشق او
همدم زنده دلان شو تا بدانی جان ما
خانه خالی کردهایم و خوش نشسته بر درش
غیر او را نیست بارش در سرابستان ما
جان ما آئینه دار حضرت جانان بود
عشق او گنجی است در کنج دل […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
دل روان جان می دهد در عشق آن جانان ما
گر قبولش می کند شکرانه ها بر جان ما
غرقهٔ دریای بی پایان کجا یابد کنار
ساحلش پیدا نباشد بحر بی پایان ما
هرچه آید در نظر آئینهٔ گیتی نماست
روشنش بنگر که باشد نور آن جانان ما
جان حیات جاودان از عشق جانان یافته
عشق اگر داری طلب کن ذوق جاویدان […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
صد دوا بادا دوای درد بی درمان ما
دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
خون دل در جام دیده عاشقانه ریختیم
بر امید آنکه بنشیند دمی بر خوان ما
خانه خالی کرده ایم و خوش نشسته بر درش
غیر او را نیست باری در سرا بستان ما
در حیات جاودانی یافته از عشق او
همدم زنده دلان شو تا […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹
بندهٔ ساقی ما شو تا شوی سلطان ما
جان فدا کن تا شوی جانان ما ای جان ما
چشم صورت بین ببند و دیدهٔ معنی گشا
تا ببینی بر سریر ملک دل سلطان ما
گر گدای عشق باشی پادشاه عالمی
حکم تو گردد روان گر می بری فرمان ما
از نم چشم و غم دل نُقل و باده می خوریم
الصلا گر […]

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
شب شود روز از خیال عارض جانان ما
شمع گو منت منه بر کلبه احزان ما
بر لب استغفار و در دل نقش روی و زلف یار
بت درون پیرهن میپرورد ایمان ما
دست ما تا با گریبان پارهکردن کرده خو
تار و پود پیرهن بر تن بود زندان ما
گلشن ما جای عشرت نیست ای بلبل برو
جز دل پرخون گلی […]
