گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دل روان جان می دهد در عشق آن جانان ما

گر قبولش می کند شکرانه ها بر جان ما

غرقهٔ دریای بی پایان کجا یابد کنار

ساحلش پیدا نباشد بحر بی پایان ما

هرچه آید در نظر آئینهٔ گیتی نماست

روشنش بنگر که باشد نور آن جانان ما

جان حیات جاودان از عشق جانان یافته

عشق اگر داری طلب کن ذوق جاویدان ما

مجلس عشقست و رندان مست و ساقی درحضور

ساغر می نوش کن شادی سرمستان ما

سینهٔ بی کینهٔ ما مخزن اسرار اوست

گنج اگر خواهی بجو گنج دل ویران ما

نعمت الله رند و سرمست است و جام می به دست

می برند آن می دهد این سید رندان ما