گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

کشف شد اسرار پیدا و نهان

تا نهادم بر خم دل شمع جان

صد هزار آواز بشنیدم بدرد

در دل اول از خدای غیب دان

گفتمش در گوش و چشمم جز تو نیست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

او در اعیان ثابت و اعیان در او

هست این آئینه را یک پشت و رو

غیر هستی نیستی باشد بلی

کل شیئی هالک الا وجه هو

دیدم او را هم بچشم او عیان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

لن تنالوا البر حتی تنفقوا

یعنی جان در باز اندر راه او

نفقه کن جان و دل دنیا و دین

خویش را بر خاک افکن سر نکو

فانی مطلق شو معدوم شو

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

هست اوجان من وجان همه

جان چه باشد بلکه جانان همه

جامه جان را چو در پوشید یار

سربرآورد از گریبان همه

با رخ و زلف خود آن بت روز و شب

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

بلبل و قمری و کبک و فاخته

شرح اسما را ز حق آموخته

تا به خلوت با خدا گویند راز

وحش و طیر از آدمی بگریخته

لطف و قهر ایزدی در آب و خاک

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

بر تو باد ای جان که دل داری نگاه

هیچ نگذاری زور دلا اله

غیر او خود نیست موجودی دگر

گر بچشم خود کنی بر حق نگاه

گر همی خواهی وصال جاودان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

ز حد نه فلک تا گاه و ماهی

دهد بر هست واجب گواهی

نظر در ظاهر و باطن چو کردیم

ظهور اوست در سر الهی

توئی آن شه که گلخن تا برادوش

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

آشکارا و نهان ماتوئی

جان جان و جسم جان ما توئی

از قدم تا فرق می بینم تو را

چشم بینا و زبان ما توئی

همچو طفلان در کنارت بیقرار

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

در تو حیرانم که چونم ساختی

چار عنصر را بهم پرداختی

وز دل و ز دیده ی ما ای حبیب

خویشتن را دیده و بشناختی

قلب مؤمن گفته عرش من است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

در فنای فقر دیرینم توئی

ملک و تاج و تخت و زرینم توئی

گر ندارم دین و دنیا باک نیست

خالق هم آن و هم اینم توئی

همچو گل بشکفتم از باد بهار

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

از قدم تا فرق زیبا آمدی

از برای چشم بینا آمدی

کردی از ظاهر بباطن التفات

از دل اندر دیده ما آمدی

آمدی بالذات بر اشیا محیط

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

ای که منظور و برخود ناظری

روی خود بینی به هرجا بنگری

ما به غیب آورده ایم ایمان بلی

هم تو در غیبی و هم تو حاضری

قوت روح جمله اشیا شدی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

باد و گیسوی سیاه عنبری

آمدی در صورت پیغمبری

شرح اسماء و صفات خویش را

خوانده‌ای بر جمله از جان آفری

بر همه اسرار غیب الغیب را

[...]

کوهی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode