گنجور

 
کوهی

در تو حیرانم که چونم ساختی

چار عنصر را بهم پرداختی

وز دل و ز دیده ی ما ای حبیب

خویشتن را دیده و بشناختی

قلب مؤمن گفته عرش من است

آمنی و عرش را بنواختی

خود شراب و شاهد و ساقی شدی

زان چو شمعم در میان بگداختی

کوهیا روزی که قالب ساختند

سگ شدی واسب را می تاختی