قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲
داغ دل را کرد از چاک آشکارا پیرهن
عاقبت در عشق ما را ساخت رسوا پیرهن
تنگ در آغوشش آوردن نصیب ما نشد
نامسلمان شانه، کافر سرمه، ترسا پیرهن
مگذر از حق بی تو هر شب تا سحر در سوختن
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶
کی شود معلوم هر بیگانه شرح حال من
دیگری جز دوست آگه نیست از احوال من
چون ز خویش آگه توانم گشت کز بخت سیاه
تار سازد خانه آیینه را تمثال من
مرغ تصویرم مرا در دل غم پرواز نیست
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹
ای که خاک آستانت سجدهگاه عاشقان
خشت و فرش بارگاهت مهر و ماه عاشقان
سر به تاج قیصر و خاقان نمیآرد فرو
در سریر خاکساری شبکلاه عاشقان
گم شود خورشید از کثرت به زیر دست و پا
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳
من نمیگویم که منع نرگس غماز کن
بنده چشمت شوم تا میتوانی ناز کن
کار عشاق پریشانروزگار از دست رفت
چند روزی تار قانون محبت ساز کن
میتوان آیینه کردن محرم اسرار خویش
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵
عالمی را کرده سرگردان طواف کوی تو
مینماید کج به مردم قبله ابروی تو
پنجه خورشید برمیتابد از روی غضب
از غرور حسن زور و قوت بازوی تو
در رهت از روی شوق ای قبله جان کردهام
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
درد او هرچند بسیار است در جان باش گو
یار از این معنی خبردار است پنهان باش گو
ما که در پیش غم اصلاً پای کم ناوردهایم
مدعای او گر آزار است هجران باش گو
کلبه بیدوست را تعمیر کردن ابلهی است
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱
میرسی از راه و بهر ما صفا آوردهای
از دیار حسن سوقات وفا آوردهای
بر متاع حسن اگر نازی کنی میزیبدت
تاجر حسنی تو و جنس حیا آوردهای
آنچه میبینیم و از حسن تو هم یوسف نداشت
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
ترک سر ناگفته دل بر مهر جانان بستهای
نیستی عاشق چرا بر خویش بهتان بستهای
سعی کن ای دیده تا پیدا کنی سرچشمهای
چون صدف دل را چرا بر ابر نیسان بستهای
هیچکس از سحر چشمت سر نمیآرد برون
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
آنکه رخ بنمود و روشن ساخت جان در تن تویی
آنکه آتش زد به من چون برق در خرمن تویی
آنکه اندر یک تبسم کرد جان در تن تویی
آنکه جان بگرفت از یک زهر چشم از من تویی
شعلههای آه جانسوز از که میپرسی که چیست
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶
رخ نمودی عاشقم کردی گذشتی یار هی
مردم از درد جدایی رحمی ای دلدار هی
ای طبیب من چو انصاف است، بیرحمی چرا
میتوان یک بار آمد بر سر بیمار هی
بعد مردن بر مزارم بگذر ای سرو روان
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵
بس که کردم گریه شد خونابم از اعضا تهی
دیدهام شد ز انتظار او ز دیدنها تهی
تا شدی از دیده غایب جان ز جسم آمد به لب
مست را پیمان پر شد گشت چون مینا تهی
یافتم دیگر که کاری برنمیآید از او
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳
در زمان ما نمیبارد سحاب زندگی
خشک گردیدهست در سرچشمه آب زندگی
از جفای بیحد ایام و گردشهای دهر
گشته کوته رشته عمرم ز تاب زندگی
نیست آسایش به بزم دهر، در مینای تن
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴
بر رخ هر آرزو در بند تا محرم شوی
دیده پوش از سیر باغ خلد تا آدم شوی
میکند از ترک لذت موم جا در چشم داغ
دل ز وصل انگبین بردار تا مرهم شوی
زد حباب از خودنمایی خیمه از دریا برون
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷
نیست همدردی که بردارد ز دل بار کسی
در جهان یا رب نیافتد با کسی کار کسی
هیچ بیداری نباشد خفتهایش اندر کمین
چونکه در خوابی بترس از چشم بیدار کسی
کعبه رفتن دل به دست آوردن خلق است و بس
[...]