گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

می رسد باد صبا وز یار یادم می دهد

زان خرامان سرو خوش رفتار یادم می دهد

شاهد گل می نماید از نقاب غنچه روی

نازکی آن گل رخسار یادم می دهد

می گشاید نرگس مخمور چشم از خواب ناز

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

 

گفتم از تو بر دلم هر دم کم از صد غم مباد

زیر لب خندید و گفتا بیش باد و کم مباد

گفتمش سررشته کارم شد از زلف تو گم

گفت کار کس چنین آشفته و در هم مباد

گفتمش بهر تو می ریزم ز مژگان در اشک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳

 

جز سر کویش من آواره را مسکن مباد

بلبل بی خان و مان را جای جز گلشن مباد

بر درش شبها سگان را جا و من محروم ازان

وه چه روز است این که دارم سگ به روز من مباد

دیگران را دیده روشن گرچه از مردم بود

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

 

چون سوار آن خسرو خوبان به راهی بگذرد

با وی از جانهای مشتاقان سپاهی بگذرد

یاد آن شکل و شمایل جان و دل سوزد مرا

هر کجا چابک سواری کج کلاهی بگذرد

ماند نامش بر زبانم وه چه خوش باشد اگر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰

 

خاست هر سو فتنه گویی فتنه جوی من رسید

بر سمند ناز ترک تندخوی من رسید

باد عنبربو چرا شد گرد مشکین بهر چیست

گر نه از صحرا غزال مشکبوی من رسید

اشک خونین بر رخ زردم نشانی بیش نیست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۱

 

قدسیان کین پرده های سبز گردون بسته اند

مهد عیش عاشقان زین پرده بیرون بسته اند

آن فسون خوانان که در تن ها به افسون جان دمند

پیش آن لعل فسون خوان لب ز افسون بسته اند

نوعروس حسن لیلی را به خلوتگاه ناز

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

وقت آن شد کز فلک زرین حمایل بگسلند

رشته پیوند مهر از مهره گل بگسلند

حاصل این سیر دوری چون همه سرگشتگی ست

زنگ های انجم از فیروزه محمل بگسلند

چون نه بر حسب مراد افتد نتایج را ظهور

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

 

بس که چشمان تو خون اهل عالم ریختند

پشته پشته کشته در کوی تو بر هم ریختند

صد هزاران صورت اندر قالب حسن و جمال

ریختند اما ز تو مطبوع تر کم ریختند

هر چه در عالم همی بینم نمی ماند به تو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

وقت گل زان گونه کز گل سبزه تر می‌دمد

کشته آن غمزه را از خاک نشتر می‌دمد

می‌زند تیغ قدت در باغ با سرو سهی

بید را زان رو به جای برگ خنجر می‌دمد

کس نیابد بوی راحت از دل محنت کشم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲

 

این همه خون از لب لعل تو دل چون می خورد

انگبین نتوان چنین خوردن که او خون می خورد

شیخ شهر ما که بودی شهره در کم خوارگی

از همه در دور لعلت باده افزون می خورد

جز گل حسرت نیارد بار در باغ امید

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵

 

سرو من در سایهٔ سنبل سمن می‌پرورد

سبزهٔ تر در کنار نسترن می‌پرورد

باغبان گر بیند آن رخسار و خط ماند خجل

زان گل و ریحان که بر طرف چمن می‌پرورد

مایه‌بخش اشک غمّاز آمد از خونابه دل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷

 

خیز ساقی کز فروغ صبح شد خاور سفید

زاغ شب را ساخت گردون چون حواصل پر سفید

صبح کافوری سحاب از آسمان کافور بار

بیضه کافور را ماند زمین یکسر سفید

دی که کرد از دشت طی دیبای سبز سبزه را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸

 

ماه نو بر شکل جام آمد نماز شام عید

یعنی از جام طرب خالی مباش ایام عید

کرد یک بار دگر عید از مه نو جام دور

می پرستان سرخوشند امشب ز دور جام عید

خوان کم خواران ماه روزه را برداشتند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۲

 

حلقه زر تا به گوشت جای کرد ای سیمبر

قامتم چون حلقه شد زین رشک و رخسارم چو زر

بست زرین حلقه ات راه خلاص از هر طرف

بر دل من چون برد مسکین از آنجا ره بدر

آن چنان از حلقه نبود گوش تو هرگز تهی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۷

 

شد مه عید از شفق چون جام زر باز آشکار

یعنی از آب شفق گون جام زر خالی مدار

چرخ با قد نگون سالی کشد دامن به خون

تا شبی آرد چنین فرخنده ماهی در کنار

تخم عشرت ز آب می روید به خاک میکده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

 

بر کنار دجله دور از یار و مهجور از دیار

دارم از اشک جگرگون دجله خون در کنار

چون سواد دیده ام دریا کند بغداد را

سیل چشم دجله بارم گر شود با دجله یار

گر نبردی آرزوی یثربم از کف زمام

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹

 

گل خوش است و عید خوش وز هر دو خوشتر وصل یار

خاصه بعد از محنت هجران و درد انتظار

در بهاران غنچه را دل خرم و خندان بود

غنچه دل چون دل غنچه ست ما را این بهار

می نماید لاله زار عشرت امسالم به چشم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰

 

ابشروا اذ لاح من نجد مقامات السرور

منزل سلمی و اطلالش نمایان شد ز دور

باد آن ربع و دمن خوش می کند جان را مشام

بر عبیر و مشکش افتاده ست پنداری عبور

گوشه برقع ز طرف طلعت رخشان کشید

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

 

ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بند دگر

رشته جان را به هر موی تو پیوند دگر

زلف تو یارب چه زنجیر است کز سودای او

هر زمان دیوانه می گردد خردمند دگر

چون رهد مسکین دلم زان جعد خم در خم که هست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

ای تو را دامن ز گلبرگ بهاری پاکتر

غنچه وارم هر دم از شوقت گریان چاکتر

بود خاک آستانت از غبار غیر پاک

شد ز شست و شوی آب چشمم اکنون پاکتر

ریختی صد بیگنه را خون که تیغت کس ندید

[...]

جامی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۹
sunny dark_mode