گنجور

 
جامی

جز سر کویش من آواره را مسکن مباد

بلبل بی خان و مان را جای جز گلشن مباد

بر درش شبها سگان را جا و من محروم ازان

وه چه روز است این که دارم سگ به روز من مباد

دیگران را دیده روشن گرچه از مردم بود

جز به روی آن پریرو چشم من روشن مباد

گرچه هر دم خاک گردد در رهش صد جان پاک

هیچ گه زین رهگذر گردی بر آن دامن مباد

صد بلا گر پیش پیش آید به هر گامی مرا

هرگزم از کوی عشقش روی برگشتن مباد

گر سگانش را خلد خاری به پا از بهر آن

غیر نوک نشتر مژگان من سوزن مباد

گر بود روزی معاذالله که نتوان دیدنش

جامی بیچاره را آن روز جان در تن مباد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode