گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰

 

من که خمارم، به مسجدها مده راهم دگر

کاین زمان می‌‎خوردم و در حال می‌خواهم دگر

محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی

باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر

رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲

 

نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر

و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر

آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز

با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر

دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱

 

شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر

خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر

بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو

چون بدید او را، ز من آشفته دل‌تر شد امیر

هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامه‌ای

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۷

 

در وفا داری نکردی آنچه می‌گفتی تو نیز

تا به نوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز

یاد می‌دار که: در خوبی چو دوران تو بود

همچو دوران با من مسکین برآشفتی تو نیز

چون دل ما از دو گیتی روی در روی تو کرد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸

 

در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس

هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس

یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری

ای که بی‌یاد تو هرگز بر نیاوردم نفس

میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۶

 

سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش

ماه را ماند که می‌تابد همی نور از رخش

این پریوش را اگر فردا به فردوس آورند

رخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش

گر به بستان آید آن گل‌چهر با این غنج و ناز

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱

 

دشمن بی‌حاصلم را شرم باد از کار خویش

تا چرا این خسته‌دل را دور کرد از یار خویش؟

حیف می‌داند که بعد از چند مدت بیدلی

شاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش

هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱

 

ماهرویا، عاشق آن صورت پاک توام

بندهٔ قد خوش و رفتار چالاک توام

قرص خورشیدی، که چون بر رویت اندازم نظر

روشنایی باز می‌دارد ز ادراک توام

فارغ از حال دل آشفتهٔ‌زار منی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۳

 

فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام

سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام

دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف

خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام

چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۵

 

تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم

جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم

خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواب

بس که این توفان خون در راه خواب انداختم

تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۴

 

تختگاه حسن را قد تو شاهست، ای صنم

آسمان لطف را روی تو ماهست، ای صنم

زان رخ آیینه‌فام اندر دل ریش منست

زخمها، لیکن کرا یارای آهست؟ ای صنم

دل ز روی راستی مهر تو دعوی می‌کند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۹

 

جای آن دارد که: من بر دیدها جایت کنم

رایگان باشی اگر، جان در کف پایت کنم

پسته حیران آید و شکر به تنگ آید ز شرم

چون حدیث پستهٔ تنگ شکر خایت کنم

گر چه شد فرسوده عقل من ز دست زلف تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۰

 

کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان

چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟

زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند

گر بنوشد صوفی آن صافی که در جا مستمان

آنکه میخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۷

 

سهل باشد روزه از نانی و آبی داشتن

روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن

سوختم از روزهٔ هجرانش، اندر عید وصل

هم به می باید حریفان را شرابی داشتن

ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۲

 

بار بربستیم، ازین منزل به در باید شدن

آب این جا تیره شد، جای دگر باید شدن

وحشت آباد است این، زین جا سبک بیرون رویم

گر به پهلو گشت باید ور به سر باید شدن

چون نمی‌بینیم از آن آرام جان این جا اثر

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۴

 

چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من

زان سبب شادی نمی‌گردد به گرد کار من

اشک چشمم سر دل یک یک به رخ‌ها بر نبشت

گوییا با اشک بیرون می‌رود اسرار من

رخت ازین شهرم به صحرا برد می‌باید که شب

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۳

 

چشم دولت را اگر زین به نظر هستی به من

آن فراق اندیش روزی باز پیوستی به من

همچو ماهی صید آن ماهم، که روزی بیست بار

زلف چون دامش در اندازد همی شستی به من

گر سر زلفش به دست من رسیدی گاه گاه

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۴

 

ای ز سودای تو در هر گوشه‌ای آواره من

چارهٔ‌کارم نه نیکو می‌کنی، بیچاره من!

روز مرگم بر سر تابوت خواهد شعله زد

آتش عشقت که در دل دارم از گهواره من

ای که گفتی: با جفای یار سیمین بر بساز

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۵

 

جور دیدم تا بدید آن خسرو خوبان که من،

عاشقم، وز من بپوشانید رخ چندان که من،

در غمش دیوانه گشتم، بی رخش مجنون شدم

سر به صحراها نهادم، فاش گردید آن که من،

خوف بدنامی ندارم، بیم رسواییم نیست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۱

 

حلقهٔ زرین بر آن گوش گهربندش ببین

خال مشکین بر لب شیرین چون قندش ببین

بسته بر هم گردن شهری، دل دیوانه را

در میان حلقهای زلف چون بندش ببین

چشم معنی برگشای و چشمهٔ آب حیات

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode