گنجور

 
اوحدی

شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر

خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر

بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو

چون بدید او را، ز من آشفته دل‌تر شد امیر

هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامه‌ای

پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر

آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز

کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر

میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب

داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر

در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند

ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر

هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا

گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بی‌نظیر