گنجور

 
اوحدی

سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش

ماه را ماند که می‌تابد همی نور از رخش

این پریوش را اگر فردا به فردوس آورند

رخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش

گر به بستان آید آن گل‌چهر با این غنج و ناز

گل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش

آیت نصرة بسی خوانم، که از راه وصال

باز گردد لشکر امید منصور از رخش

همچو من در هجر جانان دور باد از کام دل

آنکه می‌دارد مرا بی‌موجبی دور از رخش

آنچه مقدور من بیچاره بود، از جان و دل

رفت بر باد و نشد یک بوسه مقدور از رخش

دست گیرد اوحدی را بی‌شک، ار دستان او

داستانی باز گوید پیش دستور از رخش