گنجور

 
اوحدی

حلقهٔ زرین بر آن گوش گهربندش ببین

خال مشکین بر لب شیرین چون قندش ببین

بسته بر هم گردن شهری، دل دیوانه را

در میان حلقهای زلف چون بندش ببین

چشم معنی برگشای و چشمهٔ آب حیات

مضمر اندر گوشهٔ لعل شکرخندش ببین

اشک همچون دجلهٔ من در غمش دیدی بسی

بر دل من محنت چون کوه الوندش ببین

دیده‌ای کان عهد یاران قدیمی چون شکست؟

این زمان با دوستان تازه پیوندش ببین

عاشقان از آرزوی روی او جان می‌دهند

آرزوی عاشقان آرزومندش ببین

اوحدی پندم همی گوید که: ترک عشق کن

دیدن رویی چنان و دادن پندش ببین!