گنجور

 
اوحدی

فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام

سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام

دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف

خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام

چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک

نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام

قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست

خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟

یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته‌ام

مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده‌ام

من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون

ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟

اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر

گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده‌ام