گنجور

 
اوحدی

من که خمارم، به مسجدها مده راهم دگر

کاین زمان می‌‎خوردم و در حال می‌خواهم دگر

محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی

باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر

رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟

رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر

مدتی دربسته بودم دیده از دیدار خواب

صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر

روی گندم‌گون او با من نمی‌دانم چه کرد؟

این همی دانم که: همچون کاه می‌کاهم دگر

با زنخدانش مرا میلیست، می‌دانم که: زود

خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر

هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من

گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر

من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی

چون توان از عشق ببریدن به اکراهم دگر؟

اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن می‌کند

گو: سفر می‌کن، که من حیران آن ماهم دگر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سلمان ساوجی

می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟

دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند

در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر

هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟

[...]

نسیمی

دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر

دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر

مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود

جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر

در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود

[...]

نظام قاری

میبرد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر

میبرد سودای صوف مشکی از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر

شب شوم چون مست گویم پوستین بخشم صباح

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه