گنجور

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

نازنینا یک شبی با عاشقان دمساز باش

تاج رعنایی به سر سلطان تخت ناز باش

شمع مجلس شو به آن رخساره گو عشاق را

مرغ جان گرد تو چون پروانه در پرواز باش

زابروان زه کن کمان وز بهر قتل عاشقان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

زآتش عشقت علم زد رشته جانم چو شمع

اشک شد یکسر تنم وز دیده می رانم چو شمع

اینچنینم کآتش عشق تو در دل خانه کرد

خواهد آخر سر برآورد از گریبانم چو شمع

بر امید بوی تو یا پرتوی از روی تو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

صوفی شهر آن به انواع فضایل متصف

باده خورد و شد به فضل باده خواران معترف

ساخت جاروب حریم میکده موی سفید

خرقه پشمینه در پای خم افکند از کتف

خرده چون شین در سر شاهد کن و شمع و شراب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

شب نهان آن مستم از بالای سر بگذشت حیف

بعد عمری کامد از من بی خبر بگذشت حیف

گرچه دیری بودم اندر هجر او گریان و خوار

بر من از برق درخشان زودتر بگذشت حیف

سینه را کردم سپر تا نگذرد تیرش ز من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

چون من بی صبر و دل خواهم که آن رو بنگرم

اول از بیم رقیب این سو و آن سو بنگرم

سوزدم جان ز آرزوی آن خط و عارض به باغ

سایه سنبل چو بر گلهای خود رو بنگرم

بر میان صد رشته جان با کمر بستی گره

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

یاد آن روزی که با خوبان سری می‌داشتم

جان به جانانی و دل با دلبری می‌داشتم

گر گلی می‌شد به باد بی‌نیازی زین چمن

عندلیب‌آسا هوای دیگری می‌داشتم

بو که گویندم که هست اندر فلان کشور بتی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

طره از روی چو مه بگشا که بگشاید دلم

یکدم از تنگی و تاریکی بر آساید دلم

شد دلم خون و آید از مژگان فرو در کوی تو

جز به کوی تو بلی مشکل فرود آید دلم

بس که خود را از رگ جان بر تو محکم دوخته

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰

 

تیغ مژگان را به خون عشقبازان تیز کن

غمزه را در قتل پاکان خنجر خونریز کن

با چنین شکل پر آشوب آ برون یک بامداد

شهر را درمانده غوغای رستاخیز کن

تلخ کامم از ترشرویی تو بهر خدا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

 

بر رخت گل گل که تأثیر شراب انداخته

هست برگی چند گل بر روی آب انداخته

کرده مهد از لاله و گل نرگس رعنای تو

زیر مشکین سایه بان خود را به خواب انداخته

نیست آن غنچه فراز شاخ در بستان که گل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

 

بر سر کویت ز من خشک استخوانی مانده

پیش تیرت یادگار از من نشانی مانده

در بیابان غمت تا رفته عقل و صبر و هوش

چیست دل سرگشته ای ازکاروانی مانده

زیر ابرو چشم و رخسارت بود بر روی گل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲

 

ای ز غمزه چشم تو بر جان و دل ناوک زده

دیگری در رشک ازان ناوک که بر هر یک زده

آن دهان را در رسوم دلبری کوچک مخوان

راه دل بس بر بزرگ دین که آن کوچک زده

زاستخوان سینه چون تیرت دو نیمه گشته دل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۱ - فی توحیده سبحانه و تعالی

 

آن که تسبیح حصا بر صدق او آمد گوا

گاه احصای ثنایت گفته لا احصی ثنا

چون درین احصا حصاآسا نیم گویا به صدق

به که بندم راه گویایی چو صدیق از حصا

عد نعمایت چه حد من چو حکمت درازل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - مرثیه خواجه عبیدالله قدس الله تعالی روحه

 

موج زن می بینم از هر دیده طوفان غمی

می رسد در گوشم از هر لب صدای ماتمی

اهل عالم را نمی دانم چه کار افتاده است

اینقدر دانم که در هم رفته کار عالمی

زاشک محتاجان به هر سو سایلی بین غرق خون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - یک قصیده

 

آن که بودی آفتاب آسا جهان پر نور ازو

روز شادی بر جهانی شد شب غم دور ازو

بود عالم چون تن و او جان چو جان از تن برفت

بعد ازین تن را چه امکان زیستن مهجور ازو

گرچه شد از فرقت او عالم صورت خراب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - یک قصیده

 

کو در ادراک حقایق نکته دانیهای او

در بیان نکته ها شیرین زبانیهای او

همت او گنج کنت کنز را مفتاح بود

بود ازان گنج این همه گوهر فشانیهای او

بود شاه فقر لیک اصحاب را می داشت پاس

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - یک قصیده

 

نیست باران این که می بارد ز ابر نوبهار

گوییا افلاکیان بر خاکیانند اشکبار

زین مصیبت کاوفتاد اهل زمین را می سزد

گر بگرید آسمان بر حال ایشان زار زار

این همه خون کز دل پر داغ ما بر خاک ریخت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - یک قصیده

 

شد بساط خرمی طی در جهان زین واقعه

زیر و بالا شد زمین و آسمان زین واقعه

نیست شبها بر کنار آسمان رنگ شفق

خون همی آید ز چشم روشنان زین واقعه

بود پنهان فتنه پیدا ایمنی دردا که شد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - یک قصیده

 

ماتم او رخنه در سور سمرقند اوفکند

گویی امروز از بخارا رفت شاه نقشبند

از سمرقند و بخارا بس که سیل اشک رفت

کشتی خوارزمیان را رخنه در جیحون فکند

دود این آتش همه اطراف ترکستان گرفت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قطعات » شمارهٔ ۲

 

در فنون شاعری جامی ز حد بردی سخن

وقت آن آمد که در کنج خموشی جا کنی

پیر گشتی در سواد شعر بردن با بیاض

چون قلم ترسم که روزی سر درین سودا کنی

مایه مدح و غزل دانی که هست اکثر دروغ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قطعات » شمارهٔ ۸

 

عالم از مردم پر است اما نباشد در میان

فارق ایشان ز گاو و خر بجز گوش و دمی

کرد دانا وضع آیینه که چون آن را گهی

پیش روی خود نهد آید به چشمش مردمی

جامی
 
 
۱
۲
۳