گنجور

 
جامی

تیغ مژگان را به خون عشقبازان تیز کن

غمزه را در قتل پاکان خنجر خونریز کن

با چنین شکل پر آشوب آ برون یک بامداد

شهر را درمانده غوغای رستاخیز کن

تلخ کامم از ترشرویی تو بهر خدا

زان دولب یک خنده شیرین شورانگیزکن

زاهدا گر بار خواهی در صف دردی کشان

سبحه بفکن وز سبوی باده دست آویز کن

خفته ام چون چشم تو بیمار پرسش کن مرا

شربت بیماریم از لفظ شهد امیز کن

می نشانم زآستانت ازسرشک دیده گرد

خون ناب است این نه آب ای جان ازین پرهیز کن

شد هری جامی ز ظلم غمزه ترکان خراب

روی در محروسه شیراز یا تبریز کن