گنجور

 
جامی

زآتش عشقت علم زد رشته جانم چو شمع

اشک شد یکسر تنم وز دیده می رانم چو شمع

اینچنینم کآتش عشق تو در دل خانه کرد

خواهد آخر سر برآورد از گریبانم چو شمع

بر امید بوی تو یا پرتوی از روی تو

روز در باغم چو گل شب در شبستانم چو شمع

امشب ای صبح سعادت چند سوزم بی رخت

روی بنما تا به رویت جان برافشانم چو شمع

دیده ام تا زنده خود را کار من جز گریه نیست

طرفه تر حالی که با این گریه خندانم چو شمع

مانده ام حیران حال خود که با این ضعف تن

چون میان آب و آتش زنده می مانم چو شمع

هر شبم گویی که جامی چند سوزی بهر من

چون کنم جز سوختن کاری نمی دانم چو شمع

 
 
 
سلمان ساوجی

چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع

من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع

رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند

چاره‌ای اکنون به جز مردن نمی‌دانم چو شمع

می‌دهم سررشته خود را به دست دوست باز

[...]

جلال عضد

آتش دل چند سوزد رشته جانم چو شمع؟

ای صبا! تشریف ده تا جان برافشانم چو شمع

راز من چون شمع روشن گشت در هر محفلی

بس که سیل آتشین از دیده می‌رانم چو شمع

دارم امشب گرمیی در سر که ننشینم ز پای

[...]

ناصر بخارایی

بسکه هر شب سرگذشت خویش می‌رانم چو شمع

سر به سر رَخت وجودم را بسوزانم چو شمع

شام می‌سوزم ز هجر و روز می‌میرم ز شوق

چون که می‌سوزی در آخر زنده گردانم چو شمع

دم نیارم زد اگر بُری زبانم را به تیغ

[...]

جهان ملک خاتون

در شب تاریک هجران زار و سوزانم چو شمع

او چو گل خندان و من سوزان و گریانم چو شمع

با دلی پر آتشم دوودم به سر بر می رود

ز آتش سوداش سوزد رشته جانم چو شمع

گو برآ از مشرق امید آن خورشید حسن

[...]

حافظ

در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع

شب‌نشینِ کویِ سربازان و رِندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشمِ غم‌پرست

بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع

رشتهٔ صبرم به مِقراضِ غَمَت بُبْریده شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه