مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۷
ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو
نقشهایی دیدم از گلزار تو گلزار تو
کشته عشق توام ور ز آنک تو منکر شوی
خطهایی دارم از اقرار تو اقرار تو
میگدازم میگدازم هر زمان همچون شکر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو
گر نخواهی کبر را رو بیتکبر خاک شو
خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من
هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو
هر کجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۹
ای سنایی عاشقان را درد باید درد کو
بار جور نیکوان را مرد باید مرد کو
بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است
وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو
ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰۰
ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو
گر نگویی با کسی با عاشقان باری بگو
قصه کن در گوش ما گر دیگران محرم نیند
با دل پرخون ما پیغام دلداری بگو
آن مسیح حسن را دانم که میدانی کجاست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰۱
در گذر آمد خیالش گفت جان این است او
پادشاه شهرهای لامکان این است او
صد هزار انگشتها اندر اشارت دیده شد
سوی او از نور جانها کای فلان این است او
چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰۲
ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو
چاشنی عمرم از حلوای تو حلوای تو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
میدوانند جانب دریای تو دریای تو
جانهای عاشقان چون سیلها غلطان شده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰۳
جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو
لایق این کفر نادر در جهان زنار کو
هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان
تا در خمخانه میتازد ولیکن بار کو
سوی بیگوشی سماع چنگ میآید ولیک
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بیکس و بیخان و بیمانت کنم نیکو شنو
تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰۵
دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب کو
کاندرون کعبه میجستم که آن محراب کو
کعبه جانها نه آن کعبه که چون آن جا رسی
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو
بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
ای برادر عاشقی را درد باید درد کو
صابری و صادقی را مرد باید مرد کو
چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن
نعرههای آتشین و چهرههای زرد کو
کیمیا و زر نمیجویم مس قابل کجاست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام کو
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو
آهوی عرشی که او خود عاشق نافه خود است
التفات او به دانه طوف او بر دام کو
گرچه هر روزی به هجران همچو سالی میبود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
خواه رومی خواه تازی من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو
هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
ای ز رویت تافته در هر زمانی نور نو
وی ز نورت نقش بسته هر زمانی حور نو
کژ نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد
ساقیی چون تو و هر دم باده منصور نو
کی تواند شیشه ای را ز آتشی برداشتن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
ای دو چشمت جاودان را نکتهها آموخته
جانها را شیوههای جان فزا آموخته
هر چه در عالم دری بستهست مفتاحش توی
عشق شاگرد تو است و درگشا آموخته
از برای صوفیان صاف بزم آراسته
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته
نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته
آتش رخسار تو در بیشه جانها زده
دود جانها برشده هفت آسمان برخاسته
جویهای شیر و می پنهان روان کرده ز جان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶۴
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته
چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض
در عزای تو مکان و لامکان بگریسته
جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶۵
ای ز گلزار جمالت یاسمن پا کوفته
وز صواب هر خطایت صد ختن پا کوفته
ای بزاده حسن تو بیواسطه هر مرد و زن
وآنگه اندر باغ عشقت مرد و زن پا کوفته
ای رخ شاهانهات آورده جان پروانهای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶۶
ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته
گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته
زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب
روشنایی کی فزاید سرمه ناکوفته
عاشقان با عاقلان اندرنیامیزد از آنک
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶۷
تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
هر زمان گوید که چونی ای دل بیچون شده
دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند
تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
ای به میدانهای وحدت گوی شاهی باخته
جمله را عریان بدیده کس تو را نشناخته
عقل کل کژچشم گشته از کمال غیرتت
وز کژی پنداشته کو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی
[...]