گنجور

 
مولانا

ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو

گر نگویی با کسی با عاشقان باری بگو

قصه کن در گوش ما گر دیگران محرم نیند

با دل پرخون ما پیغام دلداری بگو

آن مسیح حسن را دانم که می‌دانی کجاست

با کسی کز عشق دارد بسته زناری بگو

بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد

گو که شرمت باد از آن رخ ترک گلزاری بگو

ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست

حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو

سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت

تو چو نرگس بی‌زبان از چشم اسراری بگو

با چنان غیرت که جان دارد بگفتم پیش خلق

شمس تبریزی بگویم گفت جان آری بگو