گنجور

 
مولانا

ای دو چشمت جاودان را نکته‌ها آموخته

جان‌ها را شیوه‌های جان فزا آموخته

هر چه در عالم دری بسته‌ست مفتاحش توی

عشق شاگرد تو است و درگشا آموخته

از برای صوفیان صاف بزم آراسته

وانگهانی صوفیان را الصلا آموخته

وز میان صوفیان آن صوفی محبوب را

سر معشوقی مطلق در خلاء آموخته

و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته

سر سر عاشقانش در بلا آموخته

عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بی‌نیاز

این اجابت یافته و آن خود دعا آموخته

پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده

همچو افلاطون حکمت صد دوا آموخته

با دعا و با اجابت نقب کرده نیم شب

سوی عیاران رند و صد دغا آموخته

پرجفایانی که ایشان با همه کافردلی

مر وفا را گوش مالیده وفا آموخته

زخم و آتش‌های پنهانی است اندر چشمشان

کهنان را همچو آیینه صفا آموخته

جمله ایشان بندگان شمس تبریزی شده

در تجلی‌های او نور لقا آموخته