گنجور

 
مولانا

ای سنایی عاشقان را درد باید درد کو

بار جور نیکوان را مرد باید مرد کو

بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است

وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو

ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری

برتری را کار و بار و ملک و بردابرد کو

در میان هفت دریا دامن تو خشک کو

در میان هفت دوزخ عنصر تو سرد کو

این نداری خود ولیکن گر تو این را طالبی

آه سرد و اشک گرم و چهره‌های زرد کو

هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم

تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد کو

گرد از آن دریا برآمد گرد جسم اولیاست

تا نگویی قوم موسی را در این یم گرد کو

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۱۹۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

ای سنایی عاشقی را درد باید درد کو

بار حکم نیکوان را مرد باید مرد کو

پیش نوک ناوک دلدوز جانان روز حکم

طرقوا گویان جان را بانگ بردا برد کو

در همه معدن ز تف عشق چون یاقوت و زر

[...]

میبدی

در زوایای خرابات از چنین مستان هنوز

چند گویی مرد هست و مرد هست آن مرد کو؟

بر درختی کین چنین مرغان همی دستان زنند

زان درخت امروز اصل و بیخ و شاخ و ورد کو؟

از برای انس جان اندر میان انس و جان

[...]

مولانا

ای برادر عاشقی را درد باید درد کو

صابری و صادقی را مرد باید مرد کو

چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن

نعره‌های آتشین و چهره‌های زرد کو

کیمیا و زر نمی‌جویم مس قابل کجاست

[...]

رهی معیری

وای از این افسردگان فریاد اهل درد کو؟

ناله مستانه دل‌های غم‌پرورد کو؟

ماه مهرآیین که می‌زد باده با رندان کجاست

باد مشکین‌دم که بوی عشق می‌آورد کو؟

در بیابان جنون سرگشته‌ام چون گردباد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه