قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۷۷
ای توئی بیچارگان را چاره و فریادرس
ایزد از هر دو بند و سختی مر ترا فریادرس
هرکه را رنجی بدو آمد تو برداری ازو
بر ندارد رنج تو جز کردکار پاک و بس
جز بکردار نشاط و ناز نگذاری قدم
[...]
سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - در مدح سعدالملک مسعود بن اسعد
ای بنظم آراستن با سعد اکبر هم نفس
مدح سعدالملک مسعود بن اسعد گوی و بس
آنکه نفس ناطقه از سینه ارباب نظم
بهر سلک مدح او در نفیس آرد نفس
صدر عالی رأی ملک آرای دستوری که بر
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸
در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس
یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری
ای که بییاد تو هرگز بر نیاوردم نفس
میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴٧٣
ز اقتضای دور گردون گر پدید آید ترا
چند روزی در جهان بر قول و فعلی دسترس
بشنو از ابن یمین پندی بغایت سودمند
با سلامت عمر اگر داری بسر بردن هوس
بدمگوی و بدمکن با هیچکس در هیچ حال
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸
هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس
سست میجنبد صبا ای صبح کار توست و بس
پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح
کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟
ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - در مدح خواجه شیخ
دوش چون در تشت خون پنهان شد این زرینه تاس
ساقی دوران ز سیم ناب گردان کرد کاس
یک شبه مه در شب تاریک از وجه شبه
بارهٔ یار است گویی از شبه گردش نحاس
زهرهٔ زهرا ز مهر آورده بربط را به چنگ
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵
من هوس دارم که با او خوش برآرم یک نفس
زین هوس گر سر رود، از سر نخواهد شد هوس
گر مرا خورشید روئی سر همیبُرد به تیغ
من به مهرش میزنم چون صبح تا دارم نفس
در شب تاریک هجران با خیال روی یار
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷
ای صبا گر بُگذری بر ساحلِ رودِ اَرَس
بوسه زن بر خاکِ آن وادی و مُشکین کُن نَفَس
منزلِ سَلمی که بادَش هر دَم از ما صد سلام
پُر صدایِ ساربانان بینی و بانگِ جرس
مَحمِلِ جانان ببوس، آنگه به زاری عَرضه دار
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس
تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس
آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است
در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس
چشم عنقابین مگس را نیست زان نشناسدش
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳
سید سادات عالم غیر انسان نیست کس
زاهد افسرده دل از دور میراند فرس
هر دلی در مظهری دیدست این انوار را
آدم اندر «علم الاسماء» و موسی در قبس
سر وحدت را توان گفتن به نزدیکان راه
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۹
رفت عقل و صبر و هوش ای دل مکن از ناله بس
کاروان چون شد روان شرط است فریاد جرس
تا بود جان در تن از وی عارض و خالت مپوش
چون زید بی آب و دانه مرغ مسکین در قفس
از دلم شوق تو خیزد وز دلت مهر رقیب
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۰
عید شد هر کس ز یاری عیدیی دارد هوس
عید ما و عیدی ما دیدن روی تو بس
عید مردم دیدن مه عید ما دیدار تو
همچو عید ما مبارک نیست عید هیچ کس
پرده گفتی افکنم پس روز عید از پیش رخ
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قطعات » شمارهٔ ۲۴
جامی از قید تعلق چون رهیدی بعد ازین
با مسیحا باش در ملک تجرد هم نفس
غم مخور گر خانه ویران شد ز فوت اهل بیت
خانه بیت شعر و اهل بیت بکر فکر بس
جامی » بهارستان » روضهٔ هفتم (در شعر و بیان شاعران) » بخش ۳۲ - امیر علی شیر نوایی
کنه نامش در تخلصها نیابد هیچ کس
بر لب یابندگان از وی نوایی دان و بس
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳
نیست جز ذات خدا پیدا و پنهان هیچکس
حق شناسان دو عالمرا همه یکحرف بس
همچو نی بنواخت جانرا صبح یار لب شکر
از لب جان بخش نائی می زند جانها نفس
آمد از امکان و واجب کاروان سالار غیب
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
تا شدم از آه دل در عشق او آتش نفس
شد روان از دیده من بحر عمان و ارس
هر طرف کردم نظر او بود پیدا و نهان
آفتاب روی لاشرقی ندارد پیش و پس
کل شیئی هالک الا وجهه تفسیر چیست
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » اشعار ترکیبی » شمارهٔ ۹ - مخمس
ایکه در خوبی نباشد همعنانت هیچکس
کی ز فتراک تو عاشق بگسلددست هوس
میروی شاهانه و غوغای خلق از پیش و پس
ابلق حسن ار بزیر زین یوسف بود بس
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
عاشق روی توام بهر چه می ترسم زکس
بی غم عشقت نخواهم زندگانی یک نفس
دین و دنیا باختن سهل است پیش همتم
عشق ورزی را نیم چون عاشقان بوالهوس
کی توانم جان سلامت بردن از دست فراق
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
محرم بزم وصالت کی شود هر بوالهوس
درخور این شیوه جان پاکبازانست و بس
جز خیال زلف و رویت جان مارا روز و شب
مونس و همدم نه بینم در همه آفاق کس
در شعاع پرتو مهر جمال روی دوست
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳
هیچ دولت تا ابد باقی نمی ماند بکس
دولتی کان هست باقی دولت عشقست و بس
مرغ دل تا دام زلف و دانه ی خال تو دید
طایر اندیشه ام افتاد در دام هوس
یار بی پروا و فریاد دل من بی اثر
[...]