گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای بنظم آراستن با سعد اکبر هم نفس

مدح سعدالملک مسعود بن اسعد گوی و بس

آنکه نفس ناطقه از سینه ارباب نظم

بهر سلک مدح او در نفیس آرد نفس

صدر عالی رأی ملک آرای دستوری که بر

پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس

صاحب عادل بهاء الدین که هست از دوستی

شاق مشرق را چو شاه قاب قوسین را انس

آفتاب خسروان را سایه دستار او

چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس

فر دیدار همایونش به از فر همای

چون همای از بوم و باز از جغد و طاوس از مگس

خلق در بستان حلقش همچو بلبل خوشنوا

شکر شکرش غذا کرده چو طوطی در قفس

ای سرو صدری که بر گاه و سریر سروری

مثل تو صدری ندید است و نبیند چشم کس

آسمان قدری و تا قدر تو دید است آسمان

آسمانرا روز و شب آنست سودا و هوس

تا کنی از آفتاب آسمان زرین سپر

وز هلال آسمان زرین کنی نعل فرس

هست در میزان حلمت بی گرانی بوقبیس

هست با میزان خشم تو جهنم بی قبس

مهر دینار و درم را در دل تو جای نیست

گنج دینار و درم ننهی بمهر لایمس

کعبه حاجت وران و سایلان درگاه تست

کشته مر هر ملتمس را زو محصل ملتمس

فی المثل گر جان شیرین خواهد از تو سائلی

هرگز اندر چهره شیرین تو ناید عبس

دشمن جاه تو در دل تیرگی دارد چو شب

نی غلط دان آنکه شب هرگز نباشد بی تکس

گر نیارد نور شمع مهر تو در پیش دل

شب رود او را بهر گامی بگیرد ده عسس

هرکرا کین تو دارد دل سیه چون لوبیا

از دو سنگ آس غم بی پوست گردد چون عدس

دیده حاسد بتو چون غژب انگور است سرخ

در لگدکوب عنا بادش جدا آب از تکس

در ثنای مجلس میمون تو مداح را

ناید اندر دل ملال و در زبان ناید خرس

سوزنی اسب قوافی راند در میدان تنگ

تا خر خمخانه بیهوده بجنباند جرس

چون نباشد شاعر منحول کار شعر دزد

گو گذارد قافیت را تنگنائی در حرس

خس بود در لفظ تازی کوک و اندر شاعری

کوک زن بر سوزنی گر خوش براید لفظ خس

شاه ملک آرای را بایسته چون بر رأی چشم

بدسگال ملک او را چون بروی دیده خس

ملحدان سنی شوند اندر طبس گر مدح تو

راوی بازار خوان خواند ببازار طبس

تا بقرآن قصه اصحاب رس خوانده شود

بی رسن بادا بداندیش تو اندر قعر رس