گنجور

 
قاسم انوار

سید سادات عالم غیر انسان نیست کس

زاهد افسرده دل از دور میراند فرس

هر دلی در مظهری دیدست این انوار را

آدم اندر «علم الاسماء» و موسی در قبس

سر وحدت را توان گفتن به نزدیکان راه

در میان مجلس ما گر نباشد خرمگس

دوست اندر محملست و جان به جانان واصلست

من چه دانم کز چه روی فریاد می‌راند جرس؟

بشنو، ای مرغ عزیز آشنای شهر قدس

چون تو مرغ زیرکی، چون اوفتادی در قفس؟

در میان خشکسال معرفت ماندی، دریغ!

همچو طفل مکتب و از جهل می‌خوانی عبس

گر تو مرد رهروی و ذوق عرفان دیده‌ای

در حقیقت دزد جان را باز دانی از عسس

هرکسی را در جهان دل در هوایی ثابتست

این دل مسکین هوای عاشقی دارد هوس

قاسمی، چون روی در آیینه داری، لاجرم

روی در آیینه داری و نگه داری نفس