گنجور

 
اسیری لاهیجی

عاشق روی توام بهر چه می ترسم زکس

بی غم عشقت نخواهم زندگانی یک نفس

دین و دنیا باختن سهل است پیش همتم

عشق ورزی را نیم چون عاشقان بوالهوس

کی توانم جان سلامت بردن از دست فراق

گر نباشد دولت وصلت مرا فریادرس

حاجیان کعبه وصل تو محمل بسته اند

بانگ قوموالاتناموا گوید آواز جرس

مرغ جان عاشقان در عشق چون ماهی و آب

زاهدان دردام عشقش همچو زاغان در قفس

در سواد عشق عیاران شب بیدار را

نیست پروائی ز شاه و شحنه و میر و عسس

خان و مان عاشقان ویران شد از تاراج عشق

بانگ بردا برد عشقش میرسد از پیش و پس

نیست مارا همچو زاهد آرزو رضوان و حور

وایه جانم همین دیدار جانانست و بس

چون اسیری هرکه شد حیران حسن نوربخش

نیست او محتاج تا گوید روایت از انس