ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
دلبری دارم که دل در بند زلف و خال اوست
عاشقانش را شراب از جام مالامال اوست
فتنه آن چشم فتانم که از هر گوشه ای
فتنه ای پر شیوه از دنباله دنبال اوست
حال وصف حسن او بالاترست از ممکنات
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹
ای خوشا آن دم که بنشینیم رویاروی دوست
شکوه دل باز رانم یک به یک با موی دوست
چون بنفشه بر سر زانوی خدمت سالها
بوده ام ، باشد که یارم بود هم زانوی دوست
بر سر آنم که تا سر دارم از دستم دهد
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰
جعد مشکینت که دل وابسته سودای اوست
بسته افسون سحر چشم مارافسای اوست
گر دلم پروانه آن شمع روشن شد چه شد
ای بسا دلها که چون پروانه ناپروای اوست
خانه چشمش سیه کان شوخ یغماییصفت
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱
هرشب از طوفان چشم آب از سرما بگذرد
مردم چشمم ندانم چون ز دریا بگذرد
اشک خون آلوده ی من با شفق همدم شود
آه مینا گون من زین سقف مینا بگذرد
گر ندیدی زحمتی از خار مژگان پای دوست
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰
مژده ای دل مر ترا کآرامش جان میرسد
خَه خَه ای جان زنده شو چون بوی جانان میرسد
بَخ بَخ ای آدم ترا کایّام ناکامی گذشت
کز یزید خوشخبر پیغام رضوان میرسد
سر برآر ای ساکن بیتالحزن تا بشنوی
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶
ای ز بیغمخواریت هردم دلم غمخوارهتر
نیست در دست غمت از من کسی بیچارهتر
مردم چشم مرا از حسرت لعل لبت
گردد از خون جگر هر دم به دم رخساره تر
در فراقت جامه از دل پاره میکردم ولیک
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰
دوش با زلفت به هم شوریده حالی داشتیم
در سر از سودای ابرویت خیالی داشتم
خط ابروی کجت در چشم من پیوسته بود
راست گویی در نظر شکل هلالی داشتم
گرچه با یاد دهانت عیش بر ما تنگ بود
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱
آن کجا شد کز تو گه گه مرحبایی داشتم
در حریم کعبه ی کویت صفایی داشتم
دی گذشتی و نکردی التفاتی سوی من
خود نگفتی دردمند مبتلایی داشتم
دوش ز آب دیده و از آتش دل تا سحر
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷
بس که یاد آن لب و دندان چون دُر میکنم
دامن از اشک چو مروارید تر پُر میکنم
سالها سودای ابروی تو در سر داشتم
بار دیگر آن خیال کج تصور میکنم
از وجودم تا عدم مویی نماند در میان
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳
سرو دلجویست یا شمشاد یا بالاست آن
راست گویم هرچه من گویم از ان بالاست آن
ابرویت بر قامتت بالا نشینی می کند
راستی کج می نشیند ابرویت با راستان
گفتمش : رویت به زیبایی دل از ما می برد
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴
بی نیازی از نیاز ما چه استغناست این
جور کم کن بر دلم کآخر نه از خاراست این
گفتم ای سرو سهی بنشین که بنشیند بلا
گفت بنشینم ولیکن نه بلا بالاست این
گفت رنگت سرخ دیدم این نه رنگ عاشقی است
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲
ای خیال عارضت گلشن نگار چشم من
رُسته شمشاد قدت در چشمه سار چشم من
گر خیالت دامن آب روان می بایدش
گو بیا چون سرو بنشین بر کنار چشم من
چشم خوشخوابت به عیاری و شوخی می برد
[...]