گنجور

 
ابن حسام خوسفی

جعد مشکینت که دل وابسته سودای اوست

بسته افسون سحر چشم مارافسای اوست

گر دلم پروانه آن شمع روشن شد چه شد

ای بسا دل‌ها که چون پروانه ناپروای اوست

خانه چشمش سیه کان شوخ یغمایی‌صفت

خانه صبر دل مسکین من یغمای اوست

نسبت بالای او با سرو کردم غقل گفت

در چمن سروی نمی‌بینم که هم بالای اوست

دی به وعده گفت: فردا روی بنمایم ترا

مژده‌ای خوش داد و دل بر وعده فردای اوست

هرکسی را بر جبین سیمای محبوبی دگر

بر جبین خاک خورد من همه سیمای اوست

زاهدان مأوی به جنّت یافتند ابن حسام

معتکف شد بر درش کان جنّت المأوای اوست