گنجور

 
ابن حسام خوسفی

بس که یاد آن لب و دندان چون دُر می‌کنم

دامن از اشک چو مروارید تر پُر می‌کنم

سال‌ها سودای ابروی تو در سر داشتم

بار دیگر آن خیال کج تصور می‌کنم

از وجودم تا عدم مویی نماند در میان

در میانه چون به باریکی تفکُّر می‌کنم

باد را مگذار بر زلفت وزیدن زانکه گر

در سر زلف تو پیچد من تغیُّر می‌کنم

گر دهی فخرم به مقدار سگان کوی خویش

من بدین مقدار بسیاری تفاخُر می‌کنم

تا شود پروانه شمع رخت ابن حسام

روی سوی روشنایی چون سمندُر می‌کنم

جبرئیل از منتهای سدره آمین می‌کند

چون دعای شاه عادل بایسنقر می‌کنم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جامی

بس که شب‌ها دور ازان گل خاک بر سر می‌کنم

همچو سبزه صبحدم از خاک سر بر می‌کنم

در چمن می‌افتم از شوق رخش در پای گل

دامن گل را ز خوناب جگر تر می‌کنم

چون نمی‌بینم قدش را در چمن بر یاد او

[...]

کلیم

چون دف تر ناله از بیداد کمتر می‌کنم

می‌کشم جور و تغافل در برابر می‌کنم

سرنوشتم گر شهادت نیست در کویت چرا

بوی خون می‌آید از خاکی که بر سر می‌کنم

بس که هردم می‌رسد فوج بلایی بر سرم

[...]

صائب تبریزی

در ریاضِ آفرینش صد دل بی‌برگ را

با تهیدستی رعایت چون صنوبر می‌کنم

بر دل من کلفتی از درد و داغ عشق نیست

بستر و بالین ز آتش چون سمندر می‌کنم

خوار می‌گردند دنیا دوستان در چشم من

[...]

طغرای مشهدی

در وفا، انکار آن شوخ ستمگر می کنم

آنچه از بی رحمی اش گویند، باور می کنم

چرخ می خندد ز روی شادمانی تا سحر

شام غم چون گریه از بیداد اختر می کنم

دل تسلی نیست در ماتمسرای فوت وقت

[...]

بیدل دهلوی

شمع‌سان چشمی ‌کز اشک آتشین تر می‌کنم

گردن مینا به دستم می به ساغر می‌کنم

شعله‌ها را سیر خاکستر عروجی دیگر است

جمله پروازم اگر سر در ته پر می‌کنم

گر بخوانم قصهٔ عیش تهی از خود شدن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه