گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۱

 

کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم

چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم

چو باز مرغ دل ما هوای او دارد

ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم

ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۶

 

چو آتشست به گرمی هوای تابستان

بده دو کاسه ازان آب لعل، یا بستان

هوای عشق و هوای می و هوای تموز

سه آتشند، که خواری کنند با مستان

بیار شیره و پرکن شراب و نقل بنه

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۱

 

مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟

ز دست این دم چون برف و اشک چون باران

به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه

بر آستان تو از زحمت طلب‌گاران

مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۵

 

ترا رسد گره مشک بر قمر بستن

به گاه شیوه‌گری لعل بر شکر بستن

کمر به کشتن ما گر ببسته‌ای سهلست

بیا، که حلقه بکوبیم ازین کمر بستن

مرا که روی تو باید چه کار باد گری؟

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۸

 

چو دل نمی‌دهد از کوی دوست برگشتن

ضرورتست در آن آستان به سر گشتن

من از برای چنان آفتاب رخساری

چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن

چون در میان نتوان کرد دست با شیرین

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۷

 

کجایی؟ ای ز رخت آب ارغوان رفته

مرا به عشق تو آوازه در جهان رفته

به خون دیده ترا کرده‌ام به دست، ولی

ز دست من سر زلف تو رایگان رفته

همیشه قد تو با سرکشی قرین بوده

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۸

 

پدید نیست اسیران عشق را خانه

کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه

چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم

که خسته شد جگر آشنا و بیگانه

نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۶

 

چه پیکری؟ که ز پاکی چو گوهر نابی

زهی، سعادت آن خفته کش تو هم خوابی

نقاب طرهٔ شبرنگ زیر چهره چه سود؟

که چون ستارهٔ روشن ز زیر می‌تابی

دلم ز پستهٔ تنگ تو چون براندیشد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۹

 

ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندی

به شرط آنکه در آن زلف دلستان بندی

هر آن نظر که به دیدار دوست کردی باز

ضرورتست که از دیگران فرو بندی

اگر به تیغ تو را می‌توان برید از دوست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۹

 

بکوش و روی مگردان ز جور و بارکشی

مگر مراد دل خویش در کنار کشی

چو اختیار دلت عشق روی دلداریست

ضرورتست که جورش به اختیار کشی

به یاد او قدح زهر ناب می‌باید

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۹

 

اگر هزار یکی زان جمال داشتمی

رعایت دل مردم به فال داشتمی

مرا اگر چو تو در حسن حالتی بودی

چرا شکسته‌دلان را به حال داشتمی؟

در آن جهان سوی من گر تو میل میکردی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۰

 

دو بوسه گر ز لب آن نگار بستدمی

مراد خویشتن از روزگار بستدمی

کجاست از لب شیرین یار تریاکی؟

که داد از آن سر زلف چو مار بستدمی

گر او نه با من بیچاره رستمی کردی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۶

 

ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی

مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی

چو دیدهٔ همه کس دیدن تو میخواهد

کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی

اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۲

 

ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی

چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی

به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد

که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی

ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۰

 

گلا، عنان عزیمت به بوستان چه دهی؟

بتا، تعلق خاطر به سرو وبان چه دهی؟

ز سرو راست تری، یاد نسترن چه کنی

ز لاله خوب‌تری دل به ارغوان چه دهی؟

چو غنچه تنگ دلی را به خندهٔ چو شکر

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۵

 

دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی

ز حسن طلعت این دلبران یغمایی

ز تنگ شکر مصری برون نیاورند

به لطف شکر تنگ تو در شکر خایی

کمر که بسته‌ای، ای ماه، بر میان شب و روز

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - وله فی‌الموعظه

 

گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب

به هرزه می‌گذرد عمر، وارهان، دریاب

تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه

چه خفته‌ای؟ که برون رفت کاروان، دریاب

هزار بار ترا بیش گفته‌ام هر روز

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله روح‌الله روحه

 

مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست

غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست

مریز آب دو چشم از برای او در خاک

که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست

کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - وله روح‌الله روحه

 

بر آستان در او کسی که راهش هست

قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست

به راستی سر ازین دامگاه دامن‌گیر

کسی برد که ز توفیق او پناهش هست

گرت ز گوشهٔ دل خواهش محبت اوست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - وله علیه الرحمه

 

نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟

که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد

دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین

که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد

به خانه ساختنت میل بود و می‌گفتم:

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode