گنجور

 
اوحدی

چه پیکری؟ که ز پاکی چو گوهر نابی

زهی، سعادت آن خفته کش تو هم خوابی

نقاب طرهٔ شبرنگ زیر چهره چه سود؟

که چون ستارهٔ روشن ز زیر می‌تابی

دلم ز پستهٔ تنگ تو چون براندیشد

به چهر زرد و دم اشکهای عنابی

بقای حسن چو گل چند روز می‌باشد

بکوش تا مگر این چند روز دریابی

کشیده‌ای چو کمان دشمن مرا در بر

مرا ز پیش میفگن چو تیر پرتابی

منت ز تافتن زلف منع می‌کردم

چنان شدی که کنون روی نیز می‌تابی

بیا، که مردمک چشم اوحدی بی‌تو

به اشک دیده فروشد چو مردم آبی