گنجور

 
اوحدی

چو دل نمی‌دهد از کوی دوست برگشتن

ضرورتست در آن آستان به سر گشتن

من از برای چنان آفتاب رخساری

چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن

چون در میان نتوان کرد دست با شیرین

ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن

اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش

بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن

گرم به تیغ زند چاره‌ای نمی‌دانم

بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن

ازو به تیر قضا روی برنگردانم

ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن

به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا

که نیست ممکن ازین دل شکسته‌تر گشتن

حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید

وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن

ندانمت که چه افیون فگنده‌ای درمی

که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن

به جست و جوی تو آشفته می‌کنندم نام

ز بس به بازار و کوچه در گشتن

چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت

گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن