گنجور

 
اوحدی

نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟

که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد

دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین

که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد

به خانه ساختنت میل بود و می‌گفتم:

نگاه دار، که بر سیل می‌نهی بنیاد

چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت

که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!

تو می‌روی و جهان از پی‌تو می‌گوید

که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد

به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل

به جرم آنکه شبی رفته‌ای چو سرو آزاد

ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت

همان کسی که ز بهر تو می‌کند فریاد

تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت

که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد

شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند

که یادگار فریدون و ایرجست و قباد

هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل

به حب این وطن عاریت نباید داد

دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش

که بی‌وفایی دوران بدید و دل بنهاد

هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز

چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟

به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده

که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد

ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی

کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد

به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین

که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد

گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی

کلید گنج الهی گشایشست و گشاد

بداد و دادهٔ او شاد باش و شور مکن

که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد

کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه

چو مرگ دست برآرد، نمی‌توان استاد

سر از قلادهٔ آموختن مپیچ و بدان

که دیگران هم از آموختن شدند استاد

یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت

اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد

ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند

برای نام ابد مردمان نیک نهاد

مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر

اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد

ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من

کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!