گنجور

 
اوحدی

ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندی

به شرط آنکه در آن زلف دلستان بندی

هر آن نظر که به دیدار دوست کردی باز

ضرورتست که از دیگران فرو بندی

اگر به تیغ تو را می‌توان برید از دوست

حدیث عشق رها کن، که سست‌پیوندی

و گر چو شمع نمی‌گردی از غمش، بنشین

که پیش اهل حقیقت به خویش می‌خندی

هزار نامه به خون جگر سیه کردم

هنوز قاصرم از شرح آرزومندی

بیا، که جز تو نظر بر کسی نیفگندم

به خشم اگر چه مرا از نظر بیفگندی

ز بندگی به جفایی چگونه برگردم؟

که گر به تیغ زنی هم چنان خداوندی

به طیره گر تو مرا صد جواب تلخ دهی

هنوز تلخ نباشد، که سر بسر قندی

نشاند تخم وفای تو اوحدی در دل

اگر چه شاخ نشاطین ز بیخ برکندی