گنجور

 
اوحدی

دو بوسه گر ز لب آن نگار بستدمی

مراد خویشتن از روزگار بستدمی

کجاست از لب شیرین یار تریاکی؟

که داد از آن سر زلف چو مار بستدمی

گر او نه با من بیچاره رستمی کردی

به زورش از کف اسفندیار بستدمی

اگر ز روی چو گل پرده بر گرفتی دوست

به خون لاله خطی از بهار بستدمی

لب چو شکر او گر شکار من گشتی

مراد خاطر ازو آشکار بستدمی

ز لعل اوستدم بوسه‌ای به طراری

و گر به طیره نرفتی هزار بستدمی

دلش بدادم و گفتم: شمار کن بوسه

بجست ورنه منش بی‌شمار بستدمی

اگر چه شرم همی داشت، من به بی‌شرمی

چه بوسها که از آن شرمسار بستدمی!

ز بهر بوسه در آورده بودمش به کنار

اگر چنانکه نکردی کنار، بستدمی

بر اوحدی اگر آن بی‌وفا نکردی زور

مراد این دل مسکین زار بستدمی