گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱

 

جان من در دوستی نامهربان می‌بینمت

آنچه بودی پیش ازین اکنون نه آن می‌بینمت

با من دل‌خسته تا درسر چه داری از جفا

کاینچنین ای شوخ با خود سرگران می‌بینمت

گرچه ای مقصود دل گویی که در یاری ترا

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵

 

گر بمسجد گذری با این رخ و آن چشم مست

کافرم گر صد مسلمان را نسازی بت پرست

عاقبت از هستی خد بگسلد ای آفتاب

هرکه همچون ذره دل بر رشته مهر تو بست

کردیم هندوی چشم آیینه دار روی غیر

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷

 

وادی مجنون جگر سوزست و کس را تاب نیست

آهویان تشنه را جز اشک مجنون آب نیست

پیش آن ابرو بر آوردست و مقصودی بخواه

قبله ابروی خوبان کمتر از محراب نیست

تشنه را خون ریختن ظلم است ای ابر کرم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰

 

وقت مستی چون عرق از روی دلجوی تو خاست

چشمه آب حیات از هر بن موی تو خاست

هرکه روزی عشق کشتش زنده شد در کوی تو

شور و غوغای قیامت در سر کوی تو خاست

گرچه صد جان از غبار خط مشکین تو سوخت

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۴

 

باغبان، آنسرو اگر برطرف جو خواهد نشست

آتش مغروری گلها فرو خواهد نشست

از رخ ساقی گل عیشی بچین کاینک ز باغ

گل بخواهد رفت و مرغ از گفتگو خواهد نشست

از جهان برخاستن سهل است بر مجنون عشق

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

 

عمر من تا کی بآه آتشین خواهد گذشت

آه اگر دور از تو عمر من چنین خواهد گذشت

ای سهی قامت چو جولان آوری بر خاک من

صد قیامت بر سرم زیر زمین خواهد گذشت

گر کمین بر صید دولت کرده یی بیدار باش

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

 

دید چشمم پای او بر خاک و خاک ره نگشت

خاک در چشمم چرا خاک ره آن مه نگشت

تا ندادم جان، طبیب دل نیامد بر سرم

کس طبیب دردمندان حسبه لله نگشت

من نه آن مردم که کس از حال خود آگه کنم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸

 

خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست

خون خورم بی چشم مستت گر شرابم آرزوست

دل کبابم روز و شب در آرزوی آنکه تو

مست چون ازمی شوی گویی کبابم آرزوست

سر بفتراک تو باید بستنم ای شهریار

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱

 

عیش ما یک عشوه از چشم سیاه او بس است

عاشقان را از دو عالم یک نگاه او بس است

دل که جوید از دهانش چشمه آب حیات

خط سبز آن شکر لب خضر راه او بس است

بت پرست عشق کز گردد گنه آلوده است

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷

 

گر نمیخواهی مرا، صید دل غمدیده چیست

ور نمیدزدی دلم این دیده دزدیده چیست؟

آفتاب حسنی و ذرات عالم عاشقت

خاطرت ای آفتاب از بهر من رنجیده چیست؟

با پری نسبت کنندت مردمان بی بصر

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

 

کس بخود دلبسته آنزلف چون زنجیر نیست

پای بند کس بجز سر رشته تقدیر نیست

گر ز تیغش رخنه یی درجان نشد تقصیر ماست

یکسر مو باری از مژگان او تصیر نیست

تیر باران بلا از بسکه آمد بر تنم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶

 

یار اگر زان رقیبان و گرزان من است

گنج مهر او که مقصودست در جان من است

آب حیوان کز لطافت مرده را جان میدهد

گر خرامد بر زمین سرو خرامان من است

در جهان یک روز اگر طوفان نوح افتاده است

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

 

باورم ناید که شد در پوست مجنون سوی دوست

عاشق اندر پوست کی گنجد که بیند روی دوست

کعبه وصل حبیب از راه نومیدی طلب

رانکه زین نزدیکتر راهی نباشد سوی دوست

سجده آرم بر نشان پای او در هر قدم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

نالهٔ من جان غم‌پرورد می‌داند که چیست

زخم دل سخت است صاحب درد می‌داند که چیست

مست ناز است آن بت سنگین‌دل فارغ ز عشق

کافرم گر آه گرم و سرد می‌داند که چیست

گرچه لیلی همچو مجنون چاشنی از عشق یافت

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

دوش از دیرم ملک در حلقه او را برد

ناگه آن بت پیش چشمم آمد آنها باد برد

عشق او بازی ببازی دست عقلم تاب داد

شوخی شاگرد آخر پنجه استاد برد

سالها پرورد یوسف را بجان یعقوب زار

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

ساقیا می ده که صبر و عشق مهجور از همند

عشق خرمن سوز و عقل خوشه چین دور از همند

در میان دیده و دل از مه رویت صفاست

زان سرای دیده و دل هردو پر نور از همند

حرف عقل از ما مپرس از عاقلان هم حرف عشق

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

 

تا جهان بوده است با نیکان بدان در کینه‌اند

میگساران را حسودان دشمن دیرینه‌اند

بگذر از اهل ورع کاین مردم افسرده‌دل

همچو کرم پیله زیر خرقهٔ پشمینه‌اند

قدسیان گنجینه سر محبت گر شدند

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹

 

کار ما عشق است و مارا بهر آن آورده اند

هر کسی را بهر کاری در جهان آورده اند

اینهمه افسانه کز فرهاد و مجنون ساختند

شرح حال ماست یکی یک در بیان آورده اند

عاشقانرا عشق اگر چونشمع میسوزد رواست

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

بسکه از گرم اختلاطی گلرخان آتش وشند

عاشقان تا دیده اند این قوم را در آتشند

خسروان ملک خوبی را همه چیزی خوشست

اینقدر باشد که گاهی با فقیران ناخوشند

ایکه رشک آید ترا بر عیش مستان وصال

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۰

 

ایکه رخسارت ز روی لاله آب و رنگ برد

دامن پاک تو از آیینه دل زنگ برد

کوهکن در کوه جوی شیر اگر بردی چه شد

چشم خون افشان من صد جوی خون در سنگ برد

کعبه وصلت بپای سعی من بس دور بود

[...]

اهلی شیرازی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۵
sunny dark_mode